نظم در بی نظمی

1- قدیم ها که کرونا نبود، من و خواهرم هر وقت بیرون برای خرید یا چیزی می رفتیم، رسمی بود به نام "خاطره سازی" که یک چیز خوراکی می خریدیم (معتقد بودیم با خوراکی آن روز یادمان خواهد ماند.) حالا یک اتفاقی می افتاد آن وسط. روزهایی بود که من مثلا رژیم گرفته بودم و چون منوی خوارکی ها شامل: قارچ سوخاری، پاستا، هات چیپس، ذرت مکزیکی، پیتزا، سیب زمینی و خلاصه ترکیب های این چنینی بود، تمایل نداشتم بخورم یا حداقل مثلا تمایل داشتم چیز دیگری بخورم. کم بخورم. خواهرم نمی پذیرفت. می گفت اگر تو نخوری، منم نمی خورم. هر چیزی تو بگی. بهش می گفتم من اگر قبول کنم و چیزی بخوریم، خلاف میل خودم عمل کردم. اگر بگویم نه، تو هم که نمی خوری، و باز هم من ناراحتم. این چه موقعیتی است که آدم را در آن قرار می دهی؟ با نامزد کنونی هم همین بود. آن بنده خدا کلا از پنیر و سس سفید خوشش نمی اید. باشگاه می رود و مخالف است. حالا همیشه با این موقعیت روبرو می شود. به یاد می آورم روزهایی را که خواهرم لب ورچیده به خانه آمده که فلانی قبول کرده فلان غذا را بخوریم، بعد یه لقمه یا یه ذره بیشتر نخورده. هر چه می گفتم بابا دوست داشتن چه ربطی دارد. خب دلش نمی خواسته. گفته دل تو را نشکند، یک لقمه همراه شده. یا مثلا مخالفت کرده و بعد خواهرم هزار فکر دیگر کرده. بهش می گفتم طرف در معذوریت قرار می گیرد. خواهرم محکم می گوید خب می گفت نخوریم. خب نمی خورد که هزار حرف داشت. می گویم مگر شکم هایتان به هم وصل است. می گویم من و یار خیلی موقعیت ها با هم غذا و خوراکی اشتراکی خوردیم و اصلا سر یک لقمه یا یک برش پیتزا کل کل هم کردیم اما مواردی هم بوده که مثلا فقط من گرسنه  بوده ام و یک بندری خریدم خورده ام یا او از سر کار یا جلسه می آمده و خوراکی گرفته و خورده.  حالت ایده آل همان یک لقمه همراهی کردن برای احترام است اما در معذوریت قرار دادن طرف؟ به نظرم محبت بیجاست.

 

2- بارها رفته بودم خانه دوستم. یعنی از وقتی از تهران آمده بودم، می رفتم تهران مزاحمش می شدم. خانه که می خواست اجاره کند پول پیش کم داشت. قبلش قرار بود با هم خانه بگیریم و من به خواهری سپرده بودم و او گفته بود کمکم می کند. قرض می دهد و من ماهانه با سود بر می گردانم. بعد دوستم خواست با خواهرش خانه بگیرد . به من گفت پول پیش کم دارند و منظورش به پولی بود که قرار بود خواهرم به من بدهد، که خب من خودم روی آن حساب کرده بودم و گفتم نه. خلاصه. با خواهرش خانه گرفتند و من دیگر هر از گاهی بهشان سر می زدم. مثل قبل دیگر خیلی نمی رفتم بمانم. تا اینکه یک شب رفته بودم دیدنشان. محیا هم آنجا بود. محیا پول پیش را به آنها قرض داده بود. محیا خداحافظی کرد و گفت برای کاری می رود بیرون و زود می آید. خواهر دوستم گفت: "حالا چون پول پیش را داده فکر کرده خونه از اونه. الان چند روزه اینجاست؟! " من آنجا ماستم را کیسه کردم. چون توی روی محیا هم خیلی "بمون عزیزم" و اینها می گفتند. دیگر خانه شان سعی کردم نروم. دفعه بعدی که رفتم، بی هیچ حرفی پانسیون گرفتم و شب رفتم آنجا. فردایش غافلگیری توی پارک دوستم را رفتم ببینم. وقتی فهمید رفته ام پانسیون از من دلگیر شد. من معذب بودم. می گفتم توی دلشان می گویند پول پیش می توانست کمک کند و نکرد، حالا می آید خانه ما و خانه ما شده خوابگاه. و کم کم رابطه ما به شیب سردی رفت.

 

3- با ریحان قرار کاری داشتیم. اولین جلسه برای همکاری. پیش از این گفته بودم برایش یکی از نقاط حساسم رانندگی نکردنم است. دو دفعه قبل مصرانه آمده بود پارک دم خانه مان که من نیاز به رانندگی نداشته باشم. دیشب گفت فردا ساعت 5 می آیم دم در خانه تان که با هم برویم. من حس بد می گرفتم. چرا انقدر در این زمینه ناتوانم که "ریحان، عارفه، فاطمه، افروز، ملیحه، نانا" باید بیایند دنبال من. حس بد نسبت به خودم داشتم. خصوصا که این همه تمرین کرده ام و باز هم حس می کنم خوب نیستم. بهش گفتم خواهش می کنم. من اذیت می شم. می گفت من راحتترم. انقدر این بحث به درازا کشید که تهش ناراحت شد و دیشب تا حالا جوابم را نداده. هر چقدر می گویم من خواهرم هم بخواهد ببرد و بیارد من را هم خجالت می کشم و معذبم. نه اینکه منتی باشدها. اینجا مسیله اش این است که ناتوانی ام به رخم کشیده می شود. اما اصرار که من راحتترم و حرف می زنیم و می خندیم. می گویم من ظاهرا می خندم، اما درونا دارم خودم را شلاق می زنم. اما کوتاه نیامد. من هم نیامدم. این شد که شد سکوت.

 

آیا من در اشتباهم؟

nobody
۱۱ مهر ۰۰ ، ۰۸:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳ نظر

آیا کارهای خوب باید همیشه تشویق شوند؟ من احساس می کنم در کشورمان کارهای مستحب بیش از کارهای واجب در اصطلاح دینی مورد تشویق قرار می گیرند و به نظرم این خطرناک است.

 

1. حالاها به شدت مخالف کارهای خیریه ای شلخته و پراکنده که خدا روشکر در هر گروه دوستانه ای یکی دو تا دنبالش هستند و طالب فیض، هستم. شما هم اگر خودتان جز این دسته نباشید، احتمالا بارها شماره حساب دوستانتان را دریافت کرده اید که دارند فلان کار خیر را می کنند. تهیه اقلام ضروری نیازمندان برای ماه رمضان، تهیه لوازم التحریر برای دانش آموزان نیازمند، و ... . چرا مخالفم؟ نمونه عرض می کنم. همین هفته پیش یکی از دوستان (در این گروه 10-11 نفره، فقط چهار نفر مرتب در حال دریافت خیریه برای کمک هستند)، در گروه اعلام کرد اگر کس گوشی دست دوم دارد یا می شناسد کسی دارد، خبر کند، در حال ارسال گوشی به کودکانی هستند که برای سال جدید گوشی در دسترس ندارند. ما یک آشنایی داریم که وضعیت مالی اش خوب نیست و یکی از کسانی است که اگر صدقه ای چیزی باشد به آنها می دهیم. پارسال نگران بودیم و پرسیدیم دخترک چه می کند؟ مادرش گفت مدرسه چون این دانش آموزان را می شناسد، به اداره اعلام کرده و اول مهر به آنها گوشی دست دو داده اند و آخر سال هم پس می گیرند. پارسال در یکی دیگر از گروه ها هم شروع کردند به همین کار خیر، که یکی از همکلاسی های لیسانس که حالا مدیر منطقه آموزش پرورش است همین خبر را داد: به مدرسه بگویند، آموزش پرورش تهیه می کند. آنجا چون نسیم حضور داشت، سکوت برقرار شد. اما امسال که دوستم از کانادا پیام داد که گوشی ندارید یا اگر نه به این شماره حساب شده ده هزارتومان پول واریز کنید برویم برایشان خرید گوشی، تا گفتم من آشنایی دارم که آموزش و پرورش برایشان تهیه کرده (در خود مرکز استان هم نیستند، در روستای دورافتاده) و گفتم می دانم که چنین گزینه ای مطرح است و بهتر است از مسیر خود آموزش پرورش وارد شوند، سریع گارد گرفتند: اوووو تا آموزش پرورش بیاد بجنبه دیره و طول می کشه و بیخیال. گفتم باید مطالبه گر باشیم. تا کی شماها می خواهید مسکن باشید. مادامی که مسکن وجود دارد، کسی برای درمان درد کاری نمی کند. فقطمی شود بازتولید یک سیستم بیمار.

 

2. در خبرها اعلام شد یک پسر نوجوان رفته است خانم مسن همسایه و دخترش را نجات داده و متاسفانه خودش جانش را از دست داده است. جالا واکنش مردم چیست؟ آفرین گفتن و مدیحه سرایی برای آن نوجوانی که "جان"ش را از دست داده. ناخودآگاه تشویق خیلی عظیم نوجوانانی که ممکن است فردا روزی آنها هم در موقعیت مشابهی قرار گیرند. آیا... آیا بهتر نبود پس از این ماجرا به دقت دیده می شد که ایراد چه بوده که این نوجوان باید خود را به آتش بزند؟ آیا به 125 اطلاع داده بودند؟ آیا عجولانه توی آتش نپریده؟ آیا 125 کم کاری کرده است؟ آیا مراکز آتشنشانی به فاصله مناسب در آن حوالی نبوده و باید این موضوع به عنوان مسیله بهش پرداخته شود؟ آیا بهتر نبود این داستان جای سوال باشد تا تشویق تا دیگر نه مادرو فزرند و یک نوجوان دیگر در آتش نسوزند؟ یا باید به عزای خیل بیشمار قهرمانان بنشینیم و هر لحظه را فقط به یاد رشادت آنها بیفتیم و این ماشین قهرمان سازی آنقدر قهرمان بسازد که ما به یک ماه نکشیده آنها را فراموش کنیم.

 

آیا این روحیه قهرمان سازی نیست که مانع رشد کشور ما می شود؟

nobody
۰۳ مهر ۰۰ ، ۰۹:۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

امروز مدیر گروه زنگ زده بود و متوجه نشده بودم. مدت زیادی داشتم جمله جفت و جور می کردم که اگر گفت چرا نمرات را تحویل نداده ام چه بگویم. چیزی که دست من نبود. دانشجوها پیام و پشت پیام که تحویل را عقب بیاندازم. اما از این دلرحمی ترس داشتم که مدیر گروه بگوید فلان و بهمان. کفتم اصلا تا گفت می گویم نه بیمه ام رد شده و نه پرداختی داشتم. اصلا تهاجمی عمل می کنم. که فکر کند گیر این چیزها هستم. بالاخره زنگ زدم. چه کاری داشت؟ باز هم بچه ها مهلت می خواستند. می دانید دارم از چه حرف می زنم؟ از این که هر کسی، هر کسی، به من زنگ بزند اول یاد کم کاری هایم می افتم و همین باعث میشود ۹۹ درصد تماس ها را پاسخ ندهم. می ترسم فلان بگوید و نتوانم جواب بدهم. اما شاید بد نباشد کمی دست از این کار بردارم چرا که بارها به من ثابت شده چنین نیست. 

nobody
۱۲ مرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

و بله. سیل آمد و باغات را از بین برد.

 

nobody
۲۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح مامان ازم پرسید: به نظرت آهو تندتر می دوئه یا شیر؟ گفتم: «خب تفاوت دارند، آهو زیگزاگی حرکت می کند که شیر نتونه بگیردتش. شیر مستقیم می دوئه. آهو وزنش کمتره پس چالاک تره، اما پرش های شیر جبران کلی قدم های کوتاه آهوئه. از طرف دیگه ضربان قلب شیر تو مدت زمان کوتاهی بالا میره پس باید انرژی ذخیره کنه یهو بره حداکثر سرعت. آهو می تونه مدت طولانی با سرعت ادامه بده. ... » داشتم تمام آنچه در فیلم های راز بقا دیده بودم و گوشه و کنار از حیات وحش خوانده بودم بیان می کردم. بابا گفت: آهو. آهو برای جون می دوئه، شیر برا نون.

nobody
۲۶ تیر ۰۰ ، ۰۹:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بابا دارد صحبت می کند. می گوید "مرده ها که جایی نمیرن، به نظر همون دیوار سیلاب را دریابید." قطع می کند. دو سه روز بعد شوهرعمه زنگ می زند. بابا تعریف می کند فلانی زنگ زده بود که می خواهیم یک جلسه تشکیل دهیم بابت اینکه 400 میلیون تومان پول به دهداری روستای اجدادی داده شده است و چه کنیم. دیوار برای مزار بسازیم یا دیواره های مسیل که چند سال پیش خراب شده بود را بازسازی کنیم. و بعد با خنده جمله اش را تکرار می کند "من گفتم مرده ها که جایی نمیرن ...." بعد سکوت می شود. چند دقیقه ای آن طرف خط دارد حرف می زند. بعد تلفن را که بابا قطع می کند معلوم میشود شوهرعمه و چند نفر دیگر پی ساخت دیوار مزار هستند. برای چه؟ برای اینکه روستاهای کوجکتر مزارشان قشنگتر است و این روستا با فلان فلان صفات مزارش دیوار ندارد. شوهرعمه به بابا گفته زنگ بزنید و بگویید شما هم موافق دیوار مزار هستید. من عصبانی می شوم. بابا اما می خندد. هدر رفت پول... بخاطر تغییرات اقلیمی امکان بروز سیلاب بالاست. سال پیش یا سال قبل بود که سیلاب باغات را خراب کرد. به بابا می گویم نباید زنگ بزنید. حتی اگر حرف شما نشود، نباید برای احترام گذاشتن به فلانی، عقیده تان را زیر پا بگذارید. بابا می داند زنگ بزند قشقرق به پا می کنم. زنگ می زند شوهر عمه که بعد زنگ می زنم. دلم می سوزد. وزارت خانه هم که بودم همین بود. می دیدم مثلا یک میلیارد دارند بودجه اختصاص می دهند به یک موسسه برای وارد کردن تجهیز فقط برای هوس مدیرانش برای امتحان تجهیزی که هیچ کجای دنیا کاربرد ندارد بابت هزینه بالای جاری. می دیدم هفتصد میلیون می دهند به جایی دیگر برای فروش رفتن نهال هایی که یک موسسه و یک شخص خاص وارد کننده آنها بود و وقتی یک تحقیق دم دستی از سازمان محیط زیست و جنگلداری و بیابان زدایی کردم فهمیدم تنها به خشک تر شدن سرزمین و هجوم گونه های مهاجم دامن می زند. می دیدم به یک موسسه دیگر هشتصد میلیون می دهند چون فلانی شده است مدیر و ایشان توصیه شده هستند که برای موسسه آورد مالی داشته باشند. من در چندین جلسه مخالفتم را اعلام کردم. در حضور بالاترین رده مدیران و جالب آنکه بعد از صحبت من در جلسه سکوت می شد. اما... اما من می گفتم. می دانید چرا کشور پیشرفت نمی کند؟ درست است که اختلاس و ... زیاد است. اما بیشتر مشکل آن است که کار دست آدم های کوچک است. همین روستای ما... پدر من برای بحث های قومی وارد نمی شود و در مقابل شوهرعمه که عطش کاره ای بودن دارد مدام طرح های عمرانی مفت نیارز تعریف و اجرا می کند. ساخت بلوار و خیابان سه بانده وسط روستا. جدول کشی خیابان نداشته روستا. دیوار نویسی. سرمایه مملکت دارد به هوس و عدم کارشناسی مدیرانش در رده های مختلف به فنا می رود.

 

یادم است اول کرونا، چهارشنبه سوری می دیدم همسایه ها در خیابان دورهمی گرفته اند. بعد یک پست جالب خواندم از شخصی که گفته بود حالا که می بینم در این وضعیت که بیرون نرفتن و مراقبت از سلامتی و جان خودمان به عهده خودمان است و امشب (همان چهارشنبه سوری) اینقدر خیابان ها شلوغ است، به این فکر می کنم شاید سال هاست من در اشتباهم که گمان می کردم اکثریت مردم مخالف این شیوه کشورداری هستند. شاید ما در اقلیتیم. حرفش در ذهنم مانده و مدام تکرار می کنم "شاید ما در اقلیتیم". این نتیجه مهمی است برایم. دیگر غر نخواهم زد. چرا؟ چون به جمهوریت اعتقاد دارم. بله. معتقد نیستم که مثلا چون مدعی هستم که می دانم پس باید به خواست من تغییر حاصل شود. معتقدم برای پایداری و رشد بایستی جامعه ما مراحل رشد را طی کند. دیگر از کاستی ها شکایت نخواهم کرد. چون می دانم اکثریت تفکر دیگری دارد (گیرم مدعی است تفکرش به جهان اولی می خورد و در جهان سوم گیر افتاده است.) در واقع چنین نیست. دوست خود چند شب پیش عروسی گرفت با حضور دویست نفر. فیلم هایش را امروز دیدم. شاید به بیست نفر هم نمی رسید تعداد کسانی که ماسک زده بودند. آن هم نه جماعت بیسواد که همیشه انگشت اشاره به سوی آنهاست. حالا آرام ترم. انتظاری ندارم. شما از یک بچه انتظار رفتار یک فرد بالغ را ندارید. خودم چه می شوم؟ حذف. این قانون طبیعت است. قانون انتخاب طبیعی. من سازگاری با این جامعه ندارم. گونه های سازگار همیشه باقی مانده اند.

nobody
۲۱ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

همسایه بغلی مان یک ساختمان پنج طبقه است که همگی خواهر و برادر هستند. یک ساختمان خانوادگی با وضعیت مالی نسبتا خوب (چند فروشگاه زنجیره ای دارند.). حداقل هفته ای دو الی سه شب دورهمی دارند در طبقه بالای ساختمان که به حساب بام سبزشان است. برای این بام سبز یک سیستم صوتی خفن کار گذاشته اند و در این دورهمی ها پخش آهنگ با صدای بلند دارند. علاوه بر آن عاشق فشفشه هستند. از حدود ساعت 10.5 شب تا یک و دو شب همین بساط است. ضمن اینکه می آیند سر ساختمان ما که به حساب می شود حیاط واحد ما (یا همان ایوان با عمق زیاد) و زل می زنند و سیگار می کشند. از همه بدتر همان فشفشه هاست که من یک شب که قبل یازده خوابیدم و نمی دانستم از صدایش از خواب پریدم فکر کردم توی ساختمانمان ماشینی چیزی منفجر شده است. نمی دانم آیا چهار دیواری اختیاری است یا این مصداق مردم آزاری است. نمی دانم چون خود ما اهل اینجور دورهمی ها در آپارتمان نیستیم. آن زمان که کرونا نبود سالی چند بار برای تولد و دورهمی چنین برنامه ای داشتیم آن هم نه فشفشه زدن. نمی دانم ما اهلش نیستیم یا واقعا مردم آزاری است. اما هرچه هست برای ما آزار دهنده است.

کاری می شود کرد؟ خیر. روابط بسیار خوبشان با نیروی انتظامی و شهرداری و همه روسا مانع می شود (هر ساله در مراسم های مذهبی روضه می گیرند و از استاندار و نماینده مجلس تا تقی و نقی هم دعوتند.)

nobody
۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۳:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از وقتی سال 96 یا 95 بود که دیدم بابا دفتر خاطرات من را خوانده است، دیگر امنیت ندارم. آن روز هم تهران بودم و بابا رفته بود اتاقم روتختیم را کمکم ببرد بیاندازد ماشین لباسشویی. دفترچه ام روی تخت بود و چون شکل و شمایل جذابی داشته بود حتم نشسته بود به خواندن. از کجا فهمیدم؟ از اینکه وقتی برگشتم دیدم روی میزم است و از آن مهمتر... تا ماه های بعدش هی مصر بود که تو دختر شاد همیشگی نیستی. ای بابا. من توی خنده می خندیدم. همیشه خندیده ام. شاید محیط بیرون اینقدر لبخند به لب نباشم، اما درون خانه کسی غم هایم را نمی دانم. فقط در دفترچه هایم می نوشتم. از آن زمان نمی دانم کجا حرف دل بزنم؟ کمی اینجا می نویسم، کمی در بلاگفا، کمی در کانال خصوصی یک نفره که در تلگرام دارم، کمی در گروه واتساپ که فقط خودم و خودمم، کمی در نوت گوشی، کمی در یک دفترچه. برای همه هم چون احساس امنیت ندارم با هزار رمز می نویسم. اسامی را باید تغییر بدهم. داستان را کلی بگویم. حرف دل را جمع و جور کنم. این بغض های پراکنده و آن بردل مانده هایش من را چند پاره کرده.

قدیم می گفتم سر دفتر خاطرات بچه ام خواهم رفت، کنترل از راه دور، اما حالاها به نظرم ابدااا. اصلا شدیدا به حریم شخصی قائل شدم. به فضای خصوصی. بله. در آرزوی تنها ماندن در خانه ام اما خانه ما اینطور است هرجا من بگویم نمی روم بقیه نمی روند اما بقیه که بگویند نمی آیند موردی ندارد.

nobody
۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حالاها اکثر ما برای خرید یک جنس می رویم سایت دیجی کالا و نگاه می کنیم نظرات در مورد آن کالا چه بوده. قیمت آن را هم با بازار مقایسه می کنیم. اسنپ هم در نوع خودش یک شرکت خدماتی اینترنتی است. الان هر وقت از روز می توانی به اسنپ دکتر زنگ بزنی یا درخواست غذا و خوراکی از اسنپ بدهی. جالب این جاست که این دو مجموعه نظرسنجی برای خدماتشان را فعال کرده اند. مثلا تو می توانی در مورد غذایی که در اسنپ سفارش دادی، کیفیتش، کمیتش، برخورد پیک، زمان ارسال، بسته بندی نظر بدهی. اما... اما اگر در مورد خود این دو مجموعه شکایتی، حرفی، سخنی داشته باشی، چیزی تعریف نشده است (یا من ندیده ام.)

من به خود دیجی کالا و به خود اسنپ اعتراض دارم. البته در ایران خیلی چیز عجیبی نیست. در کشور ما از افراد و مجموعه های خرد می توانی انتقاد کنی اما به اصل موضوع؟ چنین گزینه ای تعریف نشده است.

nobody
۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی خونه ما از قدیم که هنوز مد نبود مبحث سلامتی و تغذیه، بحث روز بود و هست. شاید باور اینکه حدود 99 درصد غذاهایمان غیرسرخکردنی باشد برایتان قابل تصور نخواهد بود. مینیمم مصرف روغن. خوراکی های دارای ارزش غذایی در صدر هستند و البته "گوشت قرمز- گیاهی- گوشت سفید- گوشت قرمز- گیاهی- گوشت سفید- تاریخ" برنامه هفتگی غذایی ماست.

خلاصه بگویم... یک روزی اگر مجالی می بود حتم می رفتم دستور پخت های مادرم را جمع و جور می کردم شاید به درد بدبخت رژیمی خورد.

در این زمینه، قاعدتا مصرف شکلات و اینها باید به حداقل برسد. سالهاست قند در خانه ما مصرف نمی شود. شاید اول سال برای مهمان ها که می آیند برویم قند بخریم. باقی اوقات انواع خرماها برای انواع سلیقه ها موجود است. با وضعیت کرونا و بحث قرنطینه هفت روزه خوراکی ها، رطب ها و خرماهای شیره دار در هوای گرم خانه به سمت خرابی و شکرک زدن رفتند. آقای دوست چندی پیش یک هدیه خوب فرستاد: خرمای دارچینی. خرماها را تکه تکه کرده بودند و دارچین زده بودند. به مذاق همه خوش آمد. من دیدم این خرماها در حال خرابی هستند و بخواهیم تند بخوریم قند زیادی خورده ایم، از همین ایده استفاده کردم. خرماها را سر حوصله چهار قسمت کردم و روی آنها دارچین پاشیدم. بعد چند روز رویه خرماها خشک شد، و نتیجه عالی بود. آنقدر که تقاضا بالا رفته است. طعم های جدید را امتحان کرده ام. زنجبیلی اش خوب نشد. امروز کاکائو و قهوه هم به مرحله تولید رسید. باید منتظر بشوم ببینم این دو طعم چگونه خواهند بود. حالا ربطش به مقدمه چه بود؟ با آمدن این خرمای طعم دار، تقاضا برای شکلات و ابنبات کم شده است. این هم یک ایده ساده رژیمی.

 

nobody
۱۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

الهی قمشه ای یکبار یک صحبت جالبی می کرد. می گفت سراغ ایرانی جماعت بروی بپرسی می گویند هیچ کجا ایران نمی شود (البته این سخنرانی قدیمی است نه حالا که اکثرا می گویند "کیه که نخواد از ایران بره"). می گفت از طرف اگر بپرسی کجاها غیر از ایران را دیده ای و به این نتیجه رسیده ای می دیدی جایی نرفته است. در ایران (و احتمالا در هر فرهنگی) یکسری اصطلاحاتی مد می شود. یکسری اصطلاحاتی که اول تابوشکنی بوده اند (برای شکستن سقف تفکر عام) و بعد در مرور زمان خودشان می شوند سقف فکری.

مصداق این عبارت "دانشگاه مفت نمی ارزد" است. یک روزی این اصطلاح پز روشنفکری بود اما من به شخصه بسیار این را رد می کنم. امروز رفتم از انباری کتابی بیاورم چشمم به کتاب های خواهرم خورد. آمدم گفتم به نظرم کتاب های دانشگاهت برای این دوره ای که اسم نوشتی (و 5 میلیون پول داده است.) خوب است ها. سریع گفت: دانشگاه مفت نمی ارزید. به درد نمی خورن کتابا. بهش گفتم این حرف اشتباهی است. دو تا اتفاق افتاده است این وسط. اولا: تو مگر در رشته ای که درس خواندی سر کار رفتی که انتظار داری دانسته های آن رشته فایده برایت داشته باشند. دوم اینکه مگر تو دانشجوی خوب بودی که متوجه بشوی چیزهایی که خواندی بدرد خورد یا نه. مثال زدم. گفتم من لیسانس یک استاد داشتیم به غایت جک. انقدر که فکر می کردیم هیچ یاد نمی گیریم و فقط رفته ایم استند آپ کمدی. من یک ویژگی دارم و آن این است که اگر سر کلاسی حاضر باشم گیرم در حال فیلم دیدن (چون این کار را خیلی توی لیسانس می کردم.) یا نقاشی و خط خطی، استاد چیزی بگوید در ذهنم می ماند. حالا برای این درس با استاد دلقک برای کنکور ارشد باید حداقل دو کتاب 400 صفحه ای می خواندیم که من فرصت نکردم. اما... سر جلسه قشنگ سه سوال را با گفته های استاد دلقک جواب دادم و نهایتا درصدم 100 شد. یا سر کار، بارها و بارها جلسات کلاس درس توی ذهنم تداعی شده اند. هنوز هم در گروه همکلاسی ها سوال کاری می پرسند می گویم می دانم فلان استاد این را توضیح می داد، دقیق یادم نیست و بعد بچه ها جزوه را پیدا می کنند و جواب را پیدا می کنیم. نه اینکه گویم صد در صد موفق بوده است. نه. اما همین همکلاسی های من متعجب هستند که "وا مگه چنین چیزهایی برای ما گفتن؟" یا آزمون نظام مهندسی. از آن جالب تر اینکه در گروه های دانشجوها که معمولا پروژه رد و بدل می شود عضو خاموشم که ببینم دانشجوهای خودم چقدر پروژه های من را می دهند انجام دهند. هر از چندگاهی بحث دانشگاه و محتوای گفته شده و بازار کار می شود. و همین پز روشنفکری از سمت آن گروهی که سر کار رفته اند "دانشگاه مفت نمیارزه. فقط پاس کن بره. برو دنبال فلان مهارت ها." حالا فلان مهارت ها چیست؟ کار با نرم افزار. خب این کار با نرم افزار در دانشگاه نیست؟ چرا هست. اما برای دو در کردنش بچه ها می دهند بیرون برایشان انجام دهند و بعد خودشان کلاس آزاد مثلا دو میلیون تومانی اسم می نویسند. و به همین منوال اکثر درس ها.

القصه. ناتالیاگینزبرگ در کتاب فضیلت های ناچیزش چیزهای جالبی گفته است. یکی همین بحث است. می گوید بچه های دانشکده هنر که فکر می کنند متفاوند اما وقتی از دور نگاهشان کنی همه یکسان اند. همه با لباس های پاره و موهای ژولیده و زیورآلات عجیب. کسانی که مدعی روشنفکری اند و تفاوت همه یک شکل اند. دانشکده هنرهای زیبای ده سال پیش همان تیپ را دارد که حالا. مثل جامعه که همان تیپ ده سال پیشش را حفظ کرده است. این هم همین است: "دانشگاه مفت نمی ارزد" هم یک پز روشنفکری نخ نمای فاقد ارزش است. دلیل نمی شود چون چند چند نفر دانشگاه را ترک کرده اند و "به جایی رسیده اند" کل مفهوم را زیر سوال ببریم. بسیار بسیار افراد هم درس خوانده اند و ب"ه جایی رسیده اند". منطق اینجا می لنگد. نقیض یک عبارت را بلد نبوده اند بگویند. نقیض این اتفاق می شود: "لزوما" دانشگاه راه "به جایی رسیدن "نیست. 

nobody
۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

امشب با یک دختری حرف می زدم اسمش ویان بود، چه قشنگ. کارها را تحویل دادم؟ خیر. آمدم این را بگویم، ای کسانی که پروژه را می دهید بیرون، من استاد نوعی متوجه میشوم. کاملا. نمره را می دهم برود چون معمولا کسایی هستند که به ده راضی اند. اما... به شدت انرژی من تخلیه می شود. قشنگ پنج شش تا پروژه می بینم، با ایرادات فراوان، سر صبر همه را می نویسم که شاید دانشجو یادبگیرد. اما به این پروژه های بیرون داده شده که میزسم خالی میشوم. مثلا طرف خودش محتوا را نوشته اما نقشه را داده کسی دیگر بکشد. خسته میشوم، رها می کنم.

nobody
۱۰ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

تا آخر شب باید پروژه های مانده این کلاس را تصحیح کنم و نمراتشان را رد کنم. حدود سه گروه از چهار گروه پروژه مانده و بعد مثلا میانگین و انحراف معیار بگیرم و روی نمودار ببرم. خصوصا کلاس کاردانی ها که به خاطر نبود استاد، دانشگاه با بچه های کارشناسی تلفیقشان کرد و من چاره ای نداشتم که برای آن سی نفر طرح درس را پیش ببرم و این ده دوازده نفر بسازند. می دانم سخت بوده برایشان. می دانم طوفان فحش و خواهش و تمنا پیش رویم خواهد بود. آن وسط ها حدود ده نفری می آیند تشکر می کنند اما پرخاشگری گروه اول همه این تشکرها را می شوید و می برد.

دیروز رفتم سراغ نمرات کلاس دومم و فهمیدم آقای قانع سن پدر من را داشته و وقت ارائه اش من سر به سرش گذاشتم. گفت سالهاست در این زمینه کار می کند اما من گذاشتم به پای ادعای فضل متداول دانشجویانی که کارآموز شده اند و حالا می خواهند بگویند ما هم بله. خلاصه از موی سفید و چین پیشانی اش خجالت کشیدم. حداقل خوبی اش این است که دانشجوهایم را همیشه با آقا و خانم صدا می کنم (خودم یادم است تا لیسانس، ما با فامیلی بدون پیشوند صدا زده می شدیم.) نمی دانم بقیه سر کلاس چگونه اند.

غرض از نوشتن چه بود؟ از نگرانی ام از عدم شادی ام. دلم بیرون رفتن و دور دور می خواهد. خواهری تا عصرها سر کار است. حالا که دوره هم برایشان گذاشته هشت و نه شب می آید. برادری هم که چون روزی ان کیلومتر می رود بیرون شهر می آید و با همکارانش نمی سازد دائم الخواب است. از چهار و پنج که می آید تا نه شب خواب است. بعد هم کمی می آید میوه و باز خواب. بابا؟ صبح ها می رود دنبال کار و بعد انقدر گرمازده میشود که شب ها حوصله بیرون رفتن ندارد. مامان؟ او هم رانندگی نمی کند و برای من و هوس هایم پاسخگو نیست.

رفتم توی دیوار گشتم و گشتم باغ های استخردار پیدا کردم برای یک تفریح چند روزه. مامان ان قلت آورد که آب ممکن است کرونا بیاورد. رفتم مقاله پیدا کردم نشستم نشانش دادم. گفتم نشد هم قرص کلر می خریم و می اندازیم. اما تا بیایند همه رضایت بدهند خواهری خبر داد از طرف محل کارش ویلا می دهند اما بدون استخر. من گفتم هوس من نیست اما باز بهتر از هیچ است. برای چه تاریخی؟ 21 تیر به بعد. اوج امتحانات چهار گروه دیگرم و تحویل هایشان. 

چقدر شادی من کمه. دلم کوه می خواد. دشت می خواد. رود می خواد. دریا می خواد. صدای پرنده می خواد. دویدن می خواد. 

از یک چیزهایی نگرانم. حالم را بد کرده اند. سکوتم و در اتاق. اسمش را می گذارم سندروم دایزه بی بی.

در این بین دعوت شده ام عروسی فاطمه. گودبای پارتی هم هست. باغ گرفته اند و عروسی مختلط. آن هم نمی روم. دوستش دارم اما می دانم بروم به هم می ریزم. اسم این حالت را بگذاریم سندروم شعله ور. همه بچه های در و داف با هیکلای خفن و موهای رنگ شده و پارتنرای خوبتر از خودشون هستن. برم بشم کوتوله شون؟ من برم چی کار؟ که بعد عکسم را تو جمعشون ببینم حرص بخورم؟ پی حسرت خوردنم؟ نه والا. حالا کاش حسرت بود. می فهمم تو هیچ شاخصی موفق نبودم بشینم آبغوره بگیرم. فایده نداره. خوش به احوالشون. نه اینکه همه در و داف باشندها. اما یکی دو تام که نیستن ازینان که با خودشون کنار اومدن. من نیومدم. من چون میشد مثل اونا باشم و حالا شدم این نمی تونم راحت کنار بیام. به قول آلن دوباتن ما جایی حسادت می کنیم که حس می کنیم می تونستیم همان شرایط خوب را داشته باشیم. آبچی چند وقت پیشا ازم می پرسید تا حالا حسادت کردم؟ گفتم زیاد. گفت بهت نمی خوره. گفتم اومدن نیومدن نداره که. والا به خودشم حسادت کرده بودم که چرا من چند سال وا دادم و الان پول ندارم و اون خونه هم تونسته بخره (حالا اشتراکی با سل، اما خریدن.) یا ماشین داره. البته چند وقت پیش اومد تو اتاق و داشتم حرف می زدم باهاش و وقتی فهمید خودمو با الی مقایسه می کنم و می گم باز اون بهتر از منه عصبی شد گفت چقدر چیپ شدی خودتو با همه مقایسه می کنی. قبلنا تو می گفتی همه رو بیخیال. راست می گفت. حسرت هام شدن عقده. خلاصه اینکه... برای سندروم شعله ور نمی رم. با اینکه دوست داشتم برم و در شادی فاطمه شریک باشم. براش دست بزنم و ذوقش را بکنم.

 

یک چیز جالب هر چند روز می روم تو اسنپ دکتر، اسم روانشناسا رو سرچ می کنم و بعد بیخیال میشم. دوست دارم کسی کمکم کنه اما نمی دونم اون روانشناس باشه یا یکی دیگه.

فقط از خدا گله دارم. همین. بارها هم براش نوشتم می دونه. نمی دونم چرا چنین سرنوشت شومی را برای من با اون مشخصات رفتاری در نظر گرفت. با نجمه چت می کردیم. دوست پسرش براش آیفون 12 خریده بود عکس کافی شاپشون را فرستاده بود. البته نجمه مجبورش کرده بود. باهاش سر قهر برداشته بود اونم رفته بود خریده بود. بعد به من گفت "تو چه می کنی؟". از این جمله تو ارتباطتم متنفرم. با شیرین می خوام دو کلوم حرف بزنم. می دونم صدتا ماجرا داره برام تعریف کنه. رفتن ترکیه اومدن یه ماه پیش. تعریف هاش رو که می کنه. دردهاش رو می گه. من با عقل خودم مشورت می دم، می خندیم یهو می پرسه "تو چه می کنی؟"، با نسیم حرف می زنم داره دکترا می خونه و اردیبهشت دخترش به دنیا اومده داره تعریف می کنه کلاسایی که تدریس داره رو چجوری دو در می کنه، از شب بیداری هاش می گه. از عکس آتلیه اش. دوقلوهای خواهرش. بعد ته مکالمه یهو می پرسه "توچه می کنی؟" متنفرم از این سوال. جوابش می شه ریدم. اما خب من اینجور لعاتی را به کار نمی برم. متنفرم از این سوال. بابا تو حرف داری، حرفتو زدی، منم شنیدم، چیکار من داری. خلاصه. داشتم نجمه را می گفتم. به من گفت تو چه می کنی. گفتم هیچی. گفت می دونی ... بابات خوب حرفی زده بود (حالا این اصلا حرف بابای من نیست. اما چون در طی یک داستان اینو از من شنیده تو ذهنش مونده حرف بابام بود.) پیشونی منو کجا می شونی. از این جور نتیجه گیری ها هم متنفرم. یعنی فلانی شانست بد بوده و تقصیر کسی نیست. اما من خودمو مقصر می دونم. بابت خیلی چیزا خودمو می بخشم و خودمو دلداری می دم اما برای یکسری چیزا نه. قدرت داشتم و استفاده نکردم. قدرت داشتم و استفاده کردم و اشتباه کردم. بدشانسی من این بود بد زمانی اشتباه کردم. همین. 

nobody
۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

رفتم دعوا. صبح اول وقت. ساعت هنوز هفت و نیم هم نشده بود. سر چی؟ پارک جلوی خانه مان. چه شد؟ باید بنویسم تا بگذرم.

صبح رفتم پیاده روی. هفت و ربع این حوالی بود. کارگرهای شهرداری ایستاده بودند و به آنچه دیروز تاحدی کنده بودند و چاله در آورده بودند برای کاشت درخت و گل نگاه می کردند و منتظر دستور بودند. دیشب هم دیده بودم. رفته بودم بیرون و دیده بودم تل خاک آن کنار ریخته شده است. صبح که رفتم دیدم یک آقای تیشرتی عینکی ایستاده دعوا می کند با یک مردی که گویا کارگر بود. فکر کردم آقای تیشرتی سر کارگر است و آن یکی سر حقوق و مزایا دارند دعوا می کنند. دور چهار پنجم دیدم یک خانم اضافه شده. دور ششم دیدم خانم همسایه قدیمی با چادر رنگی آمده و دعوا بیشتر شد. شستم خبر دار شد چه خبر است. از کجا؟ از دختر بچه ده ساله ای که رفته بود پیش کارگر شهرداری نشسته بود و می گفت شما قول دادین پر می کنید. دعوا سر چه بود؟ به دلیل ساخت و سازهای اطراف پارک به ناگاه جمعیت زیاد شده است. این پارک محل بازی بچه های این خانه ها و خانه های اطراف است. خانه هایی که جایی برای بازی بچه ها ندارد. حالا مشکل چیست؟ این پارک هشت کرت دارد. همه اهالی قدیمی پارک با خون دل از آن محافظت کرده اند. اگر معتادی بیاید هر طرف بنشیند یکی می آید دعوا می کند. آشغال کنارش بگذارند یکی دیگر وارد می شود. حالا... کرت روبروی خانه ما می شود کرت روبروی ساختمان های بلند و اگرچه خود ما هم بیش از بییست سال است که اینجاییم اما این همت شکل نمی گیرد که بریم دعوا و نتیجه چیست؟ کرت روبروی خانه ما شده است محل بازی بچه ها. و ... از بین رفتن چمن اش. و ... کنده شدن مکرر نهال ها. ... همسایه ها از صدای بازی بچه ها به ستوه آمده رفتند شکایت و شکایت تا شهرداری همت کرده و آمده اینجا چند چاله بکند و گل بکارد بلکه این زمین بازی از بی برود. حالا دو سه نفر آمده اند که زمین بازی بچه هاست نباید بکنید. گویا دیشب هم چاله ها را پر از خاک کردند. من چه می گویم؟ می گویم هر بار در یک کرت بازی کنند تا زمین فرصت احیا پیدا کند. دعوا خیلی بالا گرفت. من داد می زدم. مثل خانم فلانی همسایه قدیمی مان. آن یکی با آرامش می گفت. آن همسایه طبقه اولمان می گفت من هر روز شب نفرین می کنم. چه خودم را کوچک کردم.

nobody
۰۲ تیر ۰۰ ، ۰۹:۴۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

می دونید آرزوی الان من چیه؟ کرونا نره. برای همیشه باشه.

می دونید خوشحالی الان من چیه؟ اینکه کسی نیست که نگران باشم دارم زندگی اونم گند می زنم.

 

nobody
۰۵ خرداد ۰۰ ، ۱۳:۵۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر

The undoing یک مینی سریال است که مثل خیلی موارد دیگر فیلم دیدن هایم هارد را باز کردم، دنبال چیزی می گشتم، چشمم به یک اسم نااشنا خورد، آن فیلم را باز کردم که ببینم چیست و بعد ادامه دادم.

آیا توصیه به دیدنش می کنم؟ خیر

اما با این وجود دوست دارم در موردش بنویسم:

 

1- از این فیلم چیزی که ذهن من را به خود مشغول کرده است این است که در خلال فیلم می بینیم بجز Grace همه از خیانت جاناتان به نوعی خبر داشته اند یا حداقل اشاره هایی بوده است اما هر کدام به دلایلی به گریس نگفته اند و همگی معتقدند اگر در گذشته این تکه های حقیقت را گفته بودند النا کشته نمی شد. سیلویا دوست گریس به او نگفته است چون وکیل است و باید بر حسب خواست موکلش عمل کند. هنری پسرش نگفته است چون امیدوار بوده است که پدرش یک روزی به مادرش برمی گردد و پدر و مادر را کنار هم خواهد داشت. پدرش در مقابل پولی که جاناتان گرفته است سکوت کرده چون دخترش هیچ وقت خواسته ای از او نداشته و می خواسته است که ناشناس محافظ او باشد. به این فکر می کنم من کجاها برای محافظت دیگران یا خودم سکوت کرده ام؟ دروغ های کوچک و بزرگ دیگران را با سکوتم سرپوش گذاشته ام تا شاید اوضاع بهبود پیدا کند؟ و بعد به این فکر می کنم که این سکوت ها کجا و کی می تواند به همان دیگری یا خودم ضربه بزند؟ خیلی نزدیک، خیلی زود.

 

 

2- جمله ماندگار فیلم آن جایی است که فرانکلین پدر گریس به او می گوید تو یک روانشناسی و برای همه رفتارها می گویی او بشر است پس جای گذشتن دارد اما قتل...

 To have an affair, that’s human. To strike at someone in an… an act of passion, or anger, that’s human. But to bludgeon someone to death, and keep on bludgeoning them long after they are dead, that is a monster, Grace. That is a monster.

و همین جمله به گریس در انتخاب حرکت نهایی اش کمکش می کند. حالا این جمله چه کمکی به من می تواند بکند؟ بخشیدن خوب است. سکوت خوب است. قناعت خوب است. اما مرز آن کجاست؟ از چه حدی به بعد باید محکم بود؟

 

 

3- اسم فیلم: در موردش سریع یک گوگل کردم. سه اشاره در فیلم یافتم.

اول اینکه وقتی Grace (نیکول کیدمن) می رود یک وکیل استخدام می کند برای JOnatan. وقتی Hayley دارد با گریس صحبت می کند یک جمله می گوید: 

“If he killed her, I can’t make him innocent, I can’t make him faithful. A lot of clients hire me to undo everything, wipe the slate clean.”

و می بینیم یک جایی به بعد تصمیم باید گرفته شود که undo کردن اتفاق بیفتد یا خیر. دوم زمانی است که گریس و جاناتان در کنار رود در حال صحبت هستند و جاناتان می گوید رابطه ما undone هست. سوم می تواند اشاره به رفتار undoing در مباحث روانشناسی داشته باشد. این برای من توجیه بهتری دارد خصوصا اینکه در فیلم ارجاعات زیادی به روانشناسی وجود دارد. مثلا جاناتان در مورد علت علاقه خانواده های بیماران به او می گوید مسلما چون من بچه آنها را نجات می دهم آنها بهم علاقمند می شوند. این دقیقا یک رفتار است که در روانشناسی تعریف شده است، مثل خیلی از افراد که عاشق تراپیست خود می شوند. یا در آخر فیلم. با این مقدمه ببینیم رفتار undoing  چیست؟ رفتار undoing  آن طور که من یک جستجوی سریع کردم یک مکانیسم دفاعی است که فرد زمانی افکار مخرب یا ناسلامی به ذهنش خطور می کند برای آنکه آن را انجام ندهد رفتاری کاملا متضاد با فکرش در پیش می گیرد. البته در مبحث روانشناسی جرم این طور نوشته است که مجرم پس از ارتکاب عمل مجرمانه کارهایی انجام می دهد تا گذشته را تغییر دهد و یک ظاهر خوب و مقبول ایجاد کند مثلا پس از قتل، قربانی را با گل یا لباس های زیبا تزیین می کند. اگر اولین تعریف یعنی تغییر رفتار را بپذیریم می شود علت قتل را توجیه کرد. اگر دومی را بپذیریم دلایل و رفتارهایی که بعد در فیلم می بینیم را توجیه کنیم. با دانش اندک من، این بحث undone خواهد بود. 

 

nobody
۰۴ اسفند ۹۹ ، ۱۰:۰۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

دیروز این فیلم را حدود غروب دیدم. اما تا خود صبح که اول وقت هم کلاس داشتم، توی ذهنم جریان داشت. برشی از زندگی مرلین مونرو... من فیلم هایش را ندیده ام (فیلم some like it hot را در گذشته های دور که mbc تلویزیون مان فعال بود، دیدم اما هیچ یادم نیست، پس قبول نیست). اما یک زمانی خیلی در مورد شخصیتش خواندم. از صفحه ویکی پدیایش تا نقدها و نوشته های اینجا و آنجای در موردش. خودکشی اش برای من همیشه جای سکوت بوده است. ازدواج سومش با آرتور میلر نویسنده مرگ فروشنده. زن هرزه  قصه نویسنده. لوندی اش. دیروز برای یک غروب جمعه سنگین فرصت دیدنش را پیدا کردم.

 

1- گریم: چیزی که از ابتدای فیلم آزارم میداد انتخاب میشل ویلیامز برای نقش مرلین بود. مرلین مونرو یک بازیگر معروف بود که عکس و فیلم هایش همه جا دیده شده و می شود. انتخاب میشل با آن گریم نه چندان متفاوت خود میشل روی اعصابم بود. برای مقایسه این فیلم ها که در مورد شخصیت های تاریحی ساخته شده اند دو فیلم دیگر را مثال می زنم. Jackie که داستانی از زندگی ژاکلین زن جان اف کندی است و The Hours که یک بخش هایی از زندگی ویرجینیا وولف نویسنده است. بازیگر نقش جکی ناتالی پورتمن است و بازیگر نقش ویرجینا وولف نیکل کیدمن. هر دو این بازیگرها هم شناخته شده اند. اما... ناتالی پورتمن در نقش جکی همان ناتالی است اما در ساعت ها نیکل کیدمن آنچنان با گریم تغییر کرده که نیکل کیدمن نیست. ویرجینیا وولف ساعت ها هم شبیه عکس های اصلی ویرجینیا وولف نیست اما حداقلش این است که آنکه می بینیم نیکل کیدمن نیست که نقش ویرجینیا وولف را بازی می کند. این گریم جدید هیچ کسی در عالم واقع نیست و این اجازه می دهد بپذیرمش که شاید ویرجینیا وولف این شکلی بوده ودر عکس هایی که من دیدم خوب نیفتاده است. مثل آن خبری که شنیدیم که یک شرکت شروع کرده با واقعیت مجازی چهره هایی را شبیه سازی می کند که هیچ مابه ازای خارجی ندارند و افراد می توانند این طرح چهره را بخرند و برای آواتار استفاده کنند. اینجا اینکه من مرلین مونرو را باید در پشت چهره میشل ویلیامز می دیدم برایم سخت بود. 

2- انتخاب بازیگر: بازی میشل ویلیامز. بازی میشل را دوست دارم. دو سه تا فیلمی ازش دیده ام و دوستش دارم اما اینجا برای من با آن مرلین که این طرف و آن طرف خوانده بودم نمی خواند. خماری نگاه مرلین را نداشت. رفتارهای مرلین هم برایم غریب بود. خیلی دیشب به این فکر می کردم که آأم لوند این چنینی در نزدیکی کجا دیده ام که مقایسه کنم. مرلین مونرویی که بخاطر آسیب های فراوان با همه زیبایی اش اعتماد به نفس نداشت. مرلین مونرویی که بد بازی می کرد و می دانست که بد است. میشل یک آگاهی توی چشم هایش وجود داشت. نمی توانستم بیشتر از این در نگاهش جلو بروم. حتی در فیلم Blue Valentine آن ابتدای فیلم بی خیالی اش را خیلی خوب در آورده بود اما اینجا به نظرم نه. من خیلی مرلین مونرو را نمی شناسم اما از دیدن عکس هایش، نوشته های زندگی احساس می کردم شبیه دختری است که نمی تواند مدت طولانی تمرکز کند. وقتی غم سراغش می آید ناگهان حواسش جای دیگر پرت می شود. نه اینکه غم نداشته باشد، نه اینکه سخیف باشد، نه اینکه شاد باشد، یک سیل احساسات غریب و متناقض درونش در جریان بود. همان صحنه فیلم که ناگهان برای تماشاچیان لبخند می زند و حرکت نمایشی می آید.

3- فیلم: خود فیلم این قسمت را که این طرف و آن طرف نوشته اند "کار کردن باهاش سخت بود" خیلی خوب معنا کرده بود. اینکه می دیدم خود مرلین مونرو هم چقدر کار کردن با خودش هم برایش سخت بوده. اینکه تا وقتی نقش را نفهمیده بود بازی هایش از افتضاح هم آن طرف تر بود و این را می دانست و خانم همراهش ،فکر می کنم ناتاشا، باید مدام به او امید می داد که می تواند و خوب است. این که دیر سر صحنه می رفت نه چون خواب بود (چیزی که به دیگران اعلام می شد) بلکه چون می ترسید. این که توی نوشته آرتور خود غیر قابل تحملش را خوانده بود. اینکه تنها بود. اینکه سه بار ازدواج کرده بود و نه با قدرت آنها را ترک کرده بود، از ناامیدی از همه گذشته بود. همه اینها با هم را می شود به آن خنده های بلند و شیطنت های جذاب و بعد مرگ-خودکشی نهایی نسبت داد. فیلم برای من یک درام کامل بود. آن مقاومتش در برابر رفتن برای سر صحنه به همان سنگینی مقاومت من برای همه کارهای تمام شده و نشده این چند سال اخیرم است. آن شکستن های هر لحظه. داستان رابطه گذرایش با دستیار تازه کار؟ کمکش کرد رها شود.

 

پ.ن: مرلین مونرو اگر از دنیای مردگان من را می خوانی، دوستت دارم.

nobody
۱۳ دی ۹۹ ، ۲۲:۳۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

در کل آدم چیزهای ناسالم خوردن نیستم. نهایت خلافی ام هفته ای یک بار (نهایت) چیپس یا پفک یا بندری چیزی است. اما با این حال هر بار به سرم زده است به بدنم یک حالی بدهم و بهش رسیدگی کنم. ورزش را منظم تر پی بگیرم، غذاها را بهبود ببخشم (کاهش کربوهیدرات، مکمل ها را تامین کنم، به پوست و مویم برسم. اکثر این حالت ها هم با ورزش کردنم شروع می شود. بعد از مدتی ورزش می گویم چرا که نه؟ چرا وزنم را وزن دلخواه نکنم و بدن قوی تر و فلان. حداقل این تب سالی یکبار من را می گیرد. الان هم که این مطلب را می نویسم برای 21 روز است که تقریبا هر روز 20 دقیقه نرمش می کنم. هر بار به اینجا که می رسم شروع می کنم یکبار سرچ کردن و چک کردن نکات علمی این بحث ها. حالا می خواهم حداقل اینجا بخشی از یافته هایم را مدون کنم که هر بار در این موج ها وقت چندانی نگیرد.

 

نکته اول: مولتی ویتامین ها را همه پزشکان تایید نمی کنند. معتقدند فرد باید برود آزمایش بدهد و برحسب وضعیت منحصر به فرد خودش ویتامین های خاص را دریافت کند. الان من یکی چند بسته مولتی ویتامین، زینک، امگا3، و ویتامین دی و اینها دارم و فعلا می خواهم اینها را تمام کنم.

 

ویتامین های محلول در آب

این ویتامین ها با معده خالی بهتر جذب می شوند. بنابرین دریافت آنها ناشتا صبحگاه، حدود 30 دقیقه قبل از صبحانه، یا دو ساعت بعد از غذا بهترین گزینه است. این ویتامین ها شامل C، همه انواع ویتامین B، همه folate ها (اسید فولیک) هستند. 

 

ویتامین های محلول در چربی

بهترین زمان برای جذب این ویتامین ها مصرف آنها همراه با وعده غذایی بعد از ظهر است. چرا که این ویتامین ها برای جذب نیاز به چربی دارند. این ویتامین ها شامل A، k،  و ویتامین D است. 

 

امگا3

برای بالا بردن میزان امگا 3 در بدن، زمان مصرف آن در طول روز آنقدری تاثیر گذار نیست که تداوم استفاده از آن. بطور مثال مصرف چندین هفته تا چندین ماه امگا 3 باعث بهبود مقدار امگا 3 در بدن می شود. اما با توجه به اینکه مکمل های اثرهای جانبی دارند بهتر است در مصرف آنها ملاحظاتی را در نظر گرفت. مثلا امگا3 می تواند رفلاکس اسیدی را در پی داشته باشد، در این صورت مصرف آن در دوز پایین در دونوبت بهتر خواهد بود. علاوه بر این باید همراه غذا مصرف شود (فارغ از اینکه چه وعده غذایی). 

 نکته: همراه با غذا منظور چیست؟ دقیقا قبل غذا

 

محصولات پروبیوتیک 

خیلی اطلاعاتی نیافتم اما گویا بعد از غذا بهترین کار است. چون اثرات جانبی آن کمتر خواهد بود.

nobody
۰۱ دی ۹۹ ، ۱۰:۴۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

گلدن تایم

 

 

 

حقیقتش این پست بیشتر بهانه ای است برای حرف زدن. امروز گمانم دهمین روزی است که از فوت سارا می گذرد. من هم خیلی سارا را نمی شناختم. همکار خواهرم می شد. یک همکار خنده رو که خواهرم می گوید همیشه عکس ها را که نشان می داده می گفتم به نظرم این همکارت مهربون میاد. وقتی بیشتر داستانش مطرح شد که آن اوایل کرونا که همه ترسیده بودند و بیرون نمی رفتند با خواهری رفتیم دنبال کادو خریدن برایش. اولش غر می زدم آخه الان وقت تولد گرفتنه؟ خواهرم گفت تو فضای بازه. چیزی نمی خوریم. فقط می خواهیم سارا را خوشحال کنیم. سومین بار بود که سرطان بهش حمله کرده بود. دو دفعه را تاب آورده بود. اول سینه اش را برداشته بودند. دفعه بعدی توی زانو احساس درد می کند. دکترها گمان می کنند اثر شیمی درمانی و این هاست. معلوم می شود که روی زانو غده شکل گرفته. آن را هم می جنگد و بعد از چندین عمل و انواع درمان ها طی می کند. و باز غدد لنفاوی ... مادرش گفته بود روحیه نیاز دارد. تولد گرفته بود. بعدها من فیلم تولد را دیدم. پسر شش ساله اش هم تمام وقت کنارش ایستاده بود. از آن روز پیگیرش شدم. داستانش را شنیدم. شوهرش طلاق گرفته بود. سه سال پیش گویا. وقتی سارا در حال مبارزه بوده است. دوستش می گفت شوهرش سختش بوده است تحمل این همه درد و بیماری. همیشه توی فیلم ها آدم های قهرمان نشان داده شده اند. آدم های قهرمان هم کم نیستند. خانم طبقه پایینی ما درگیر بیماری ام اس پیشرفته است. دخترشان را بابت سهل انگاری خودش و همین دوبینی ناشی از ام اس در تصادف از دست داده است. شوهرش سکوت کرده و مردانه مراقبش است. اما شوهر سارا نخواست. نمی توانم قضاوتش کنم چون در مقابلش هم ذات پنداریم را از دست می دهم. برادرم که تصادف کرده بود من یک ماه تمام هیچ شبی نخوابیدم. شب تا صبح بیدار بودم و صبح نزدیک اذان نوبت را تحویل مادر می دادم. خسته شده بودم. کارم رها شده بود. حالا چیزی مثل سرطان.... آن هم چندین سال... ساده نیست. وقتی تنها و جوان باشی. فیلم گلدن تایم هم چنین موضوعی را مطرح کرده بود. خواهر و برادرانی که اگرچه برادرشان را دوست داشتند، اما طاقت و توان نگهداری اش را نداشتند. برادری که دچار مشکل چاقی افراطی بود که برای حملش هم نیاز به نیسان بود.

داستان های گلدان تایم برای من کم و بیش این گونه بودند. شکستن باورهای قشنگ. زنی که اعضای بدن شوهرش را اهدا می کند اما با دلیلی متفاوت از آنچه انتظار می رود. دختر خردسالی که گوگولی مگولی نیست و مادرش را محاکمه می کند. پسر عاشقی که زنش را به پدر می بخشد ما به ازای پول. زنی که شوهرش را از دست داده و با تمام وجود حس می کنی حق دارد پی کیفرخواست باشد. به تصویر کشیدن بدی و از آن بدتر تحسین آن را نمی پسندم. اما... فکر می کنم گاهی نیاز دارم در برابر بدی ها سکوت کنم و به موقعیتشان فکر کنم.

اگرچه می دانم که شاید این تفسیر من است اما گلدن تایم اسم خیلی خوبی بوده است. همه 12 داستان کوتاه فیلم دمدمه های غروب رخ می دهد. آن لحظه کوتاه طلایی روز دقیقا قبل از غروب که نور تیز می تابد  (و اگر کمی هندسه خورشیدی بدانید، مطلعید که در غروب و طلوع خورشید پایین است و نور کج می تابد و سایه ها و در نتیجه نمود احجام ملموس تر است) و همه چیز عیان می شود. قشنگی اش اینجاست که بعد از یک روز روشن با گذر از گلدن تایم در سیاهی فرو می رویم... 

nobody
۱۶ آذر ۹۹ ، ۲۳:۱۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

two days, one night

 

 

این فیلم برای من زنده است. همه صحنه هایش شاید، تقریبا همه اش. بیش از همه، شروع فیلم. همان اول فیلم که ساندرا خواب است، کلافه است اما برای بچه ها کیک پخته است. مثل همه کیک و شیرینی هایی که من می پزم، که برای خودم تلخ هستند. و بعد در طول فیلم تردیدش، نوسانش بین جنگجو بودن و ادامه دادن یا رها کردن. این که نمی خواهد بهش ترحم بشود. و می دانید... رهایی اش از این حال بخاطر یک پیروزی. پیروزی تمام کردن جنگ.  یک پیروزی نه کوچک و نه بزرگ. ساندرا بخاطر افسردگی و اضطراب کارش را مدتی رها کرده و حالا مجبور است بجنگد. افسردگی به معنای جنگیدن های مدام است. جنگیدن برای خوب بودن. وقتی آسیب پذیر می شوی از ضربه زدن به دیگران گریزانی، از شکست مجدد گریزانی. از بار محبت دیگران حتی. همه چیز سخت می شود. اما یک جنگ ناخواسته تو را کمک می کند که از آن سیاهی بیرون بیایی. یک مبارزه نه خیلی کوچک که به چشم تو نیاید و نه خیلی بزرگ که از توانت خارج باشد.

فیلم به نظر من خیلی خوب این حال و هوا را نشان داده است. آنجا که ساندرا از رستوران بیرون می زند که جلوی بچه ها گریه نکند. آنجا که آنه همکارش می گوید تا ظهر خبر می دهد که حاضر است به نفع او رای بدهد یا نه و بعد از ظهر  وقتی مانو، همسر ساندرا، پیگیر می شود که بیا برویم ببینیم نظرش چیه،، سعی می کند طفره برود. وقتی حرف هایی که خودش هم در مورد خودش می داند و قبول دارد، اینکه به درد کار کردن نمی خورد، از زبان دیگران می شنود و بیشتر در باتلاق فرو می رود. اینکه دیگران وضعیتشان بدتر از تو است و  چرا باشی وقتی شاید با حذف تو دیگران وضعیت بهتری پیدا کنند.  همه اینها. 

nobody
۱۴ مهر ۹۹ ، ۲۲:۱۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

Greenberg-2010- hurt people hurt people

 

 

 

Greta gerwig! این فیلم را بخاطر او دانلود کردم که ببینم. حالا برویم سر فیلم:

 

آدم ها:

Greta gerwig. خب مشخص است که در این برهه زمانی بازیگر و کارگردان مورد علاقه من است. چند شب میشد که در بی خوابی ها و وقت تلف کنی هایم در یوتیوب ویدیوهایش را می دیدم و برآن شدم این فیلم را با همه پایین بودن نمره اش ببینم. چه چیز گرتا را دوست دارم؟ اولین بار با گرتا در فیلم maggie's plans اشنا شدم. آن فیلم شخصیت مگی خود من بود و خب اینکه هیکل گرتا برای من یادآور خودم است و این دلیل دوم دوست داشتنم. البته اگر من را ببینید این ارتباط را اصلا درک نمی کنید. قد 1.75 اش هیچ ربطی به من ندارد یا سایر نکات که قابل گفتن نیست اما حس بدن اش برای من حس بدن خودم است. بعد از مگی فیلم لیدی برد را دیدم که فهمیدم این زن همان من است. آنجا کارگردان بود اما می توانستم گرتا را حس کنم. بعد frances ha، 20th century women, mistress america, little women و حالا آمدم سراغ گرینبرگ. می توانم بگویم همه چیز گرتا برایم دوست داشتنی است. خنده اش. فکر کردنش. غمش. در زندگی واقعی هم جالب است برایم. کمی خل. کمی ساده. اما باهوش و البته در حال تفکر زمان حرف زدن (بعضی ها فاصله میان حرف زدن و فکر کردنشان کم است، synchronize شده اند، اما گرتا این نیست). انتخاب شوهرش هم حتی برایم هیجان انگیز است. چرا می گویم شوهر؟ چون در یکی از مصاحبه هایش وقتی مجری در مورد noah سوال می کند و می گوید نمی دونم کدام را باید بگیم؟ پارتنر، معشوق، عاشق، شوهر، پدر. گرتا توضیح می دهد که پارتنر که برای یک رابطه تازه است و ما خیلی وقت باهم هستیم. عشق و عاشقی هم شکلک در می آورد که یعنی لوس است و در نهایت می گوید من می گویم شوهر. و نوآه تعجب می کند و می گوید تا به حال نشنیده بودم ازت. نوآه خیلی برایم classy است. برای من مردهای جذاب چند دسته اند. یک دسته مثل همین نوآه هستند. کلاسی. یک عده برایم جذاب به معنای جنسی اش هستند مثل همان برد پیت (برایتان یک خاطره تعریف کنم... من در دبیرستان و اوایل لیسانس خوره فیلم بودم. خیلی خیلی فیلم می دیدم. اما به طور کلی چون آدم حفظ کردن اسم ها نیستم برد پیت را به اسم نمی شناختم. طبیعتا شنیده بودم برد پیت خفن است اما هیچ وقت سرچ نکرده بودم که برد پیت چه شکلی است و از آن طرف اسم بازیگرهای فیلم ها را هم نگاه نمی کردم. یادم است فقط یکبار به دوستم مصر شدم فیلم babel را ببیند. سی دی برایش بردم و گفتم فیلم خیلی خوبی بوده و مرده که ته ریش داره تو فیلم زنش را می زنند را هم خیلی دوست دارم. رفت خودش دید و بعد آمد گفت: فلانی. تو منظورت برد پیته؟ و من تازه فهمیدم برد پیت همان است که توی فیلم ها دوستش داشتم.) خلاصه که بردپیت و آل پاچینو برای من در این دسته اند. و گروه سوم: گروه سوم را در قسمت بازیگر دوم این فیلم توضیح می دهم. داشتم از گرتا می گفتم. اینکه در یکی از مصاحبه هایش ازش پرسیدنت به عنوان کارگردان به نظرت در آوردن چه حسی از همه احساسات سخت تره. گفت: ambivalence. نمی دونم ترجمه درستش چی می شود اما من می گویم سردرگمی. و فکر می کنم واقعا این دغدغه گرتا هست. راستی یک چیز دیگر در مورد گرتا این است که یک رقص عجیب غریب دارد که آن هم به من هم ذات پنداری می دهد.

برگردیم به فیلم. شخصیت فلورنس در این فیلم اول دارد خوب توضیح داده می شود اما تا سر و کله راجر پیدا می شود گرتا کنار می رود. می دانم که شخصیت اصلی راجر است و طبق تعاریف فلورانس شخصیت مکمل است و کنش واکنش های فلورنس باید شخصیت راجر را برای ما تعریف کند اما... مثلا ناگهان می رویم سر صحنه هایکینگ فلورنس و جینا یا وقت سقط جنین یهو رها می شود. اگر فیلم ایرانی بود می گفتم ممیزی خورده جایی. اما حالا پرش نامناسبی دارد به نظر من و خیلی رو دارد جاهایی که لازم است می گوید آره فلورنس اینجوری فکر می کند. به تعبیر خودم از شخصیت فلورنس سواستفاده شده است. درست که باید او در خدمت تعریف راجر باشد اما اینجوری هم خیلی یک طرفه است.

 

Ben Stiller. بن در گروه سوم مردهای جذاب من قرار می گیرد. بن را از there is something about merry شناختم و خوشم آمد. به نظرم فیلم خیلی ساده و روانی است که می شود برای تفریح و خنده دید و به نظرم حس ابتذال و هجو هم نداشت (با اینکه داستان بسیار مشخص و تکراری است) و به شدت پیشنهادش می کنم (خصوصا گریم و طراحی لباس اینهاش خیلی خوب بوده). از همان جا یا بخاطر نگاهش که انگار تهش یک لبخند هست دوستش می دارم. می رود در دسته مردهای لطیف. ساده و بامزه مثلا. بعدها مثلا توی فیلم when we are young هم همین احساس را داشتم. و حالا هم همین بود. 

راجر و این قصه را می توانم با نمونه ایرانی اش برادرم خسرو مقایسه کنم. با این تفاوت که خب مثلا در برادرم خسرو به خسرو خیلی حق می دهی. انگار که او که مشکلات روانی دارد سالمتر از برادرش و دیگران است. کمی اغراق شده. نمی گویم این طور نیست. یک کتاب کمیک خیلی جالب خواندم خیلی وقت پیش ها در مورد سرگذشت ریاضی دانان و منطق دان ها بود که یکی از آنها سر از تیمارستان در آورده بود و ما می دانستیم از عاقلین عاقل تر است. در برادرم خسرو شعاری بود به نظر من. اینجا این موضوع را بهتر در آورده بود. عصبانیت هایش سر رعایت نکردن قوانین و بی توجهی به نیاز مشتری و تلاشش برای بیان مسالمت آمیز انتقاد برای من یادآور یکی از بهترین دوست هایم است. در این فیلم می بینم حق با راجر است اما شاید دست و پا گیر هستند. پس جایی شاید در دنیای ما نمی توانند داشته باشند (البته آخر انتقادش به گوشی می رسد). بازیش در زمان مصرف کوک آییین (گمانم) مثل همان بازیش در when we were young بود. در کل به نظرم خوب درآورده بود نقشش را.

 

Noah Baumbach: در قسمت گرتا کمی توضیحش را دادم. بزرگترین امتیازی که دارد این است که می تواند اولین نفری باشد که نوشته های گرتا را می خواند و البته باهم گاهی بنویسند. اما جدای از آن در فیلم marriage story داستان خودش را گفته و به دل من نشست. این حس که رد فیلم های قبلی در فیلم جدید هست. مثلا اینجا در همین فیلم می بینیم بچه های بیست ساله دورهمی گرفته اند و این می شود وصله ناجو (یک بخش که خیلی هم شاخص نیست در کل فیلم به نظرم) می شود دغدغه فیلم بعدی اش while we 're young. اگر چنین حل مسئله ای در پیش گرفته برایم جذاب خواهد بود.

 

 

 

فیلم:

فیلم تلاش یک بازنده است برای اینکه به زمان حال برگردد. راجر یک جایی توی فیلم می گوید "روانپزشکم بهم می گوید تو با زندگی کردن در زمان حال مشکل داری. بخاطر همین در گذشته سیر می کنم." در کجای زمان گم شده است؟ چیزی حدود 15 سال پیش. وقتی از لس آنجلس رفت. وقتی بند مشترکشان که به قول دوستش می توانست آینده خوبی برای همه اعضای بند به همراه داشته باشد رها می کند و می رود. وقتی بث را رها می کند و می رود. می رود کجا؟ نیویورک. جایی که زندگی سریعتر از لس آنجلس در جریان است و وقتی به دوستانش می گوید "من کار خاصی نمی کنم" یا  "کمی نجاری" بیشتر به دروغ می نماید تا یک جواب واقعی. حالا برگشته است تا این همه فاصله را پر کند. چگونه؟ با حضور فلورنس. به فلورنس تمایل پیدا می کند، تمایلی که سعی بر سرکوب آن دارد. فلورنس به اندازه تمام نبودن راجر از او کوچکتر است. انگار که مثل یک ماشین زمان راجر به 15 سال پیش برگشته باشد.

فلورنس می خواهد با راجر ارتباط برقرار کند. همانطور که می خواهد با دخترخواهرش ارتباط بگیرد و مثل راجر که او را پس می زند همان طور هم حس می کند دختر خواهرش با او نمی تواند ارتباط بگیرد. چیزی که برای فلورنس مهم نیست. او هدیه اش را می خرد. او می خواهد کارهایی که ناخواسته به دوش راجر افتاده را به دوش گیرد.  و به نظرم جالب آنجاست که بجای آنکه در نهایت به دختر خواهرش هدیه ای که برایش خریده را بدهد، تصمیم می گیرد نقاشی اش را قاب کند و به اتاقش بزند. بجای آنکه کارها را انجام بدهد، در کنار راجر قرار بگیرد. همین. کنار دیگری بودن... یک چیزی مثل آنجه که در آلبوم "سکوت سرشار از ناگفته هاست" می شنویم:

سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را

به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهاییست، نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه!

به نظرم انتخاب نیویورک و لس آنجلس انتخاب خوبی بوده است، هرچند می دانیم که خود کارگردان در این دو شهر بوده، اما در داستان خوب درآمده. استخر، رانندگی، دوستان. چیزهایی که انگار توی نیویورک نیازی به آنها نبوده.

یک چیز دوست داشتنی دیگر به نظرم این است که راجر مشکل عدم توانایی در زمان حال را می خواهد با گریزی به آینده حل کند. توی مهمانی نوجوان ها، علف می کشد، می خواهد با آنها فرار کند و برود جایی جدید. جایی جز لس آنجلس: استرالیا. اما یک لحظه، یک لحظه یادش می آید در زمان حال چیزهای بیشتری هست: فلورنس.

یکی دیگر از دوست داشتنی های من این ژانر کمدی- دراماست. چند سالی می شود این ژانر را دوست دارم. ژانری که به نظرم سخت بشود فیلم خوب ازش درآورد. چیزی که توی تدریس هم به آن رسیده ام. استاد جدی خوب بودن زیاد داریم. استاد شوخ برای گذران وقت. اما استاد شوخی که خوب باشد به نظرم کم است.

و اما مهمترین حرف داستان: hurt people hurt people. 

 

ضعف: تا یک جایی فلورنس را داریم پا به پای راجر کشف می کنیم اما از یک جایی به بعد فقط راجر مسئله ما می شود.

 

nobody
۲۹ شهریور ۹۹ ، ۰۴:۱۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

فیلم همان احساسی را در من زنده کرد که وقت خواندن کتاب "راز داوینچی" (و نه البته فیلمش) و کتاب "گزارشی به خاک یونان" را داشتم. این که بیت المقدس، اورشلیم و به بیانی صحرای سینا محل گره خوردن ادیان مختلف ابراهیمی است. یک گره کور کور کور. آنها توصیف کرده بودند و گذشته بودند اما اینجا همان گره را می رود سراغش. نمی دانم این همون فیلیمی است که قبل از آمدنش توی سایت "نبشت" در موردش خوانده بودم یا نه. اینکه اگر نژادها وصلتی میانشان صورت می گرفت شاید این جنگ ها، کمی کمتر می شد. اینکه یک مسیحی یک پناهجوی مسلمان را عاشق می شود. خصوصا اینکه مخالف افراطی گری باشد. فیلم را که می دیدم در انتهای فیلم یاد  "فصل کرگدن ها" بودم. داستانی تقریبا شبیه این اما این کجا و آن کجا. می دانم شاید بگویید فصل کرگدن ها هم خوب است اما من از دیدنش هیچ لذتی نبردم اما این فیلم... خوب بود. خوب و کمی راستگو. باید به حرفش گوش داد اگر نخواهیم دنیا به پایان برسد.

nobody
۰۱ ارديبهشت ۹۶ ، ۰۰:۳۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

کادو تولد سال 94 من یک دوربین instax mini 8 بود؛ یک کادو تولد فوق هیجان انگیز (و البته پر هزینه... هر عکس دونه ای سه، سه و خرده ای می افته. شاید به زبان کم بیاید اما با توجه به عادت ما نسل جدید به عکس های تقریبا با کیفیت دوربین های دیجیتال امروزی و قابل ادیت بودن آنها و از سوی دیگر محدودیت تنظیمات این دوربین، پرهزینه بوده و احتمالا خیلی ها بعد از دو سه باکس فیلم ). اولین عکس یک عکس هنری از آب در اومد: پشت زمینه تاریک تاریک که فقط یک سر توی عکس پیدا بود. بعد از اون خیلی عکس گرفتم. بعضی خوب می شدند و بعضی سیاه سیاه یا سفید سفید. حالا بعد از نزدیک به 5 باکس فیلم عکاسی می خواهم در بیاورم که چه طوری عکسش را خوب از آب و گل در بیاریم یا هنر عکاسی با دوربین instax:

ترم دو لیسانس که واحد عکاسی داشتیم استاد قانون اول عکاسی را اینجوری برایمان توضیح داد: هر چه شما نور بیشتری را اجازه بدین وارد دوربین بشه، عکس روشن تری خواهید داشت یعنی هر چی شاتر زمان طولانی تر باز باشه یا شاتر بازتر باشه، نور بیشتری توسط دوربین گرفته می شود. 

         1- تو این دوربین ها که سرعت شاتر ثابته و این به این معنیه که دست ما برای طولانی کردن زمان باز نگه داشتن شاتر بسته است؛ پس می ماند مقدار باز بودن شاتر. پس:

  • وقتی نور محیط کمه: گذاشتن (که احتمالا خود دوربین روی این تنظیمات قرار می گیره) روی حالت Home یا Clouds (که نور بیشتری برای جبران کمی نور محیط، به دوربین وارد میشه)
  • وقتی نور محیط زیاده: گذاشتن روی حالت آفتابی یا نیمه آفتابی.

پس اگر عکستون سوخت (بmiه اصطلاح ما... سوخت یعنی سفید سفید شد) یعنی باید نور وارد شده به دوربین کم کنید، یعنی بگذارید روی دو حالت آفتابی یا نیمه آفتابی و اگر عکستون شبیه شب اول قبر سیاه شد بروید به سمت Home. 

         2- حالا اگر در محیط با نور لامپ دارید عکاسی می کنید اگر نور غالب لامپ ها، آفتابی باشد بروید به سمت Sun و Bright Sun. و این همون نکته کلیدیه که خیلی عکس ها سیاه یا قهوه ای میشه.

         3- فرض بگیریم با رعایت نکته بالا، عکس بهتر شد اما شما باز هم می خواهید روشن تر بشه چه باید بکنید؟ فرضا اگر در محیط بیرون هستیم یک کلیک می رویم به سمت Home.

         4- برای عکاسی در محیط داخل خانه، معمولا با روشن کردن دوربین، دوربین روی حالت Home می رود، با گذاشتن شاتر روی حالت Hi-Key عکس روشن تر می شود (برای محیط بیرون با دکمه Hi-Key عکس می سوزه)

          5- اگر نور محیط کمه هر چه میشه به سوژه نزدیک تر بشید. در نقطه مقابل اگر رنگ سطوح روشن (و نه نور محیط زیاد باشد)، یعنی مثلا پوست صورت خیلی روشن دارید، کمی از دوربین فاصله بگیرید. 

 

 

حالا نکات انتهایی:

فلش قطع نمی شه.

فاصله کانونی این دوربین بین نیم متر تا 2 متر. پس خیلی از سوژه دور نشید.

عکس هایی که در محیط بیرون گرفته می شوند نتیجه بهتری به دست می دهند.

nobody
۰۵ فروردين ۹۶ ، ۱۵:۵۱ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

دوستم با شوهرش گلخانه دارند و فلفل دلمه ای های رنگی رنگی و شمشیری و بادمجان و گوجه کاشته اند. یکبار بیشتر گلخانه مکانیزه خوشگلشان بیشتر نرفته ام. کار کردن کنار کارگرهای زن با آن دمای بالا و مرطوب، که با صدای بلند می خندند و میان کارفرما (دوستم) و آنها وقت کار تفاوتی نیست. اربعین که رفتم برایش آش ببرم یک کارتن پر فلفل قرمز شمشیری صادراتی توی بغلم گذاشتند (به اضافه سایر اقلام بالا). فلفل دلمه ای های رنگ و وارنگ که دلمه شدند یا سالاد. فلفل های قرمز اما برای خشک شدن توی سبدی روبروی آفتاب گذاشته شدند. زمستان است و سرعت خشک شدن پایین. پری شب هایی که قرار بود صبح با هم برویم دنبال کارگاه چوب پیام داد: "اگر اهل فلفل پابریکا هستید براتون فلفل های درجه سه بیارم." مامان نبود اما اینترنت که بود. گوگل کردم "فلفل پاپریکا" و بر من هویدا شد که فلفل پابریکا همان فلفل دلمه ای های قرمز خشک شده و پودر شده است. توی همین سرچ بود که چشمم خورد که نوشته بود در زمستان که هوا سرد است و خشک کردن سخت، فلفل ها را حلقه ای بریده و توی فر گذاشته، 250 درجه فارنهایت (کمترین درجه ممکن)، مثلا دو سه ساعت. خب... کسی نبود. گفتم دیدی چقدر بیهوده منتظر بودیم. دو تا فلفل شمشیری های خوشکل را (به عنوان تست) برداشته و نواری برش داده و توی فر گذاشتم.

چند دقیقه نگذشته بود که کف سرم شروع به داغ شدن کرد. داشتم کار می کردم، اهمیتی ندادم. اما یکهو حس کردم لب هایم دارند باد می کنند و شروع به سوختن کردند. تندی فلفل از نوک انگشت هایم احتمالا وارد خونم شده بود. یاد مستندی افتادم در مورد بدن که می گفت پوست لب و پا حساس ترین سنسورها را دارند و خودم را مثل دختری حس می کردم که توی مستند به صورت گرافیکی لب و پاهایش اگزجره شده بودند. اما برای من هیچ گرافیکی نبود. لب هایم می سوختند و ورم کرده بودند و من حس می کردم الان لبم می ترکد؛ دقیقا مثل یک بادکنک پر باد. توی خانه می دویدم، اشک هایم خود به خود می ریختند و من نمی دانستم اول ماجراست. نمی توانستم یک جا بند بشوم. مثل زمان سوختگی پریدم و کمی خمیر دندان روی لبم مالیدم. بدتر شد. نمی توانستم بنشینم و لابلای این سایت های تبلیغاتی جستجو کنم که چه چیزی برای "حساسیت به فلفل قرمز" مفید است. چندین صفحه زده بودم اما چیزی پیدا نمی شد، فقط نوشته بود کشنده می تواند باشد. آخر من اصلا به فلفل که هیچ وقت حساسیت نداشتم و در ضمن چندین برابر آدم های معمولی تاب تندی داشتم. هر لحظه بیشتر می سوخت و من مثل اسفند روی آتش بی قرار بودم و کسی نمی دانست چه کند. خودم یادم آمد قبل ها وقتی از فلفل ها می سوختم با ماست خوب می شدم. پریدم و ماست روی لبم گذاشتم. مثل آبی بود بر آتش. کمی می سوخت اما انگار جلوی باد کردن لب هایم گرفته شده بود. حالا می توانستم دقیق سرچ کنم. نوشته بود: شیر/ آب و شکر/ روغن. رفتم یک لیوان آب قند درست کردم و روی لب هایم می زدم اما فایده ای نداشت. داشتم می خواندم که یکهو احساس کردم تیری به چشم چپم خورد. حالا چشم چپم و صد درجه بدتر. می سوخت. نمی توانستم چشمم را باز کنم و فهمیدم غدد اشکی چشم جایی انتهای بیرونی پلک هاست. چون فقط مثل یک چشمه تولید اشک می کرد و در عین بسته بودن چشمم توی خود چشم اشک به سمت گوشه داخلی حرکت می کند. حالا چه می کردم؟ ماست را که نمیشد توی چشم ریخت. جیغ می زدم. می سوخت و هر چند ثانیه یک بار انگار چاقویی توی چشمم فرو می رفت. توی دستشویی رفتم. دستم را می شستم و می شستم و بعد چشمم را هیچ فایده ای نداشت. بابا داشت لباس می پوشید. همه دورم حلقه زده بودند و من فکر می کردم نکند بر اثر فلفل کور شوم و جیغ می زدم از درد. همان ماست را با چشمان بسته روی پلک و همه صورتم ریختم. چشمم اشک می ریخت. کمی گذشت... باز هم آرام شدم. یک کاسه ماست کنار دستم گذاشته بودم و تمام صورتم را زدم. صورتم قرمز قرمز شده بود. تو گویی از آرایشگاه آمده ای. شاید نیم ساعتی گذشته بود که خود انگشتهایم هم شروع به سوختن کردند دستم را توی ظرف ماست کرده بودم. آب بینی ام رها شده بود. توی بینی ام می سوخت. تیر می کشید. نمی دانستم خوب است یا بد توی بینی ام را هم ماست ریختم. یکهو دیدم گوش راستم دارد داغ می شود و بعد قرمز... و باز حمله. خلاصه تا چند ساعت فقط ماستی بودم و از ترس حتی به سراغ فر نرفتم که ببینم فلفل ها را چه می شود. با همه اینها: آی لاو فلفل تند.

 

nobody
۲۱ آذر ۹۵ ، ۱۹:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

بعله. همیشه هم ما خوب و کار درست نیستیم. مثلا بنده چند روز پیش یک بطری از این روغن های خانگی دست ساز که ماهی یکبار برای بدن بکار می برم را استفاده نموده و تا جذب روغن مقاله ای درسی دست گرفتم. مقاله خواندن همانا و به هیجان آمدن همانا (شهید راه علم) و بامب... خوردن پا به بطری روغن همانا و ... روغنی شدن فرش همانا. می دانستم حالا اگر مثلا بابا متوجه شود روی فرش روغن و آن هم روغن طعم دار شده (رنگی تر است) ریخته ام لکه ننگی بر سابقه نه چندان خوب من در این امور خواهد بود. خصوصا فرش دست بافت کرمی رنگ! سریع دست به اقدامات پیشنهاد شده از جناب گوگل زدم. با توجه به تلاش های یک روزه باید روش های مفید را اعلام کنم:

1- با دستمال کاغذی/ پارچه سفید بر روش برداشتن گذاشتن تا می شود روغن را جمع کنید.

2- پارچه سفید را روی لکه گذاشته (دو طرف) و با اتو (باز هم به روش گذاشتن برداشتن) راند دوم جمع آوری می شود.

3- سرکه سفید + آب و صابون را (موثرترین روش) را روی آن لکه ننگ ریخته و با کمی پارچه سفید آن را بشویید.

 

 

موفق باشید

همه از زیتون/ کنجد/ مغز آفتابگران/ بادام و امثالهام روغن می گیرند ما از فرش. ما هنرمندیم. چرا که نه؟!

nobody
۲۸ مهر ۹۵ ، ۱۶:۴۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر
از ماشین که پیاده شدم با مگس های سفید مثل فیلم های علمی- تخیلی که یک دانشمند با یکسری حشره یا حیوان و شرایط پیش بینی نشده روبرو می شود، مواجه شدم که به تعداد قابل توجهی در هوا بال می زدند. گل من هم توی خانه همین بیماری را داشت. این را اینجا می نویسم شاید کسی جستجو کرد: مگس سفید، گل و درخت، روش مقابله، سم و امثالهم. من یک گل بنت القنسول داشتم که همین مگس های سفید به آنها حمله کرد. سم ها بر گل من اثر نکردند و تنها برگ ها زرد و زردتر شدند. فروشنده سم و اینها چسب های حشره کش که شما هم دور درختان توی خیابان ها می بینید پیشنهاد کرد که خب در برنامه آتی ام بود که با پیش آمدن برنامه تهران ناکام ماند. چون سفر تهرانم بلیط باز بود به تعبیری (یعنی امکان داشت یک ماه تهران بمانم و یا 10 روز) بهتر دیدم با حداقل امکانات پیش از رفتن تلاشی برای از بین بردن این مگس های سفید بکنم. وقتی توی اینترنت جستجو کنید با خبرهایی بر نگرانی و تلاش فراوان(!) مسئولین مربوطه در این مورد می بینید که عملا نتیجه بخش نبوده است. القصه، من اولا با حل کردن مایع ظرفشویی پریل در اب و آب پاشی کامل گل (بخصوص پشت برگ ها) و بعد از مثلا یک ساعت با آب و دارچین برگ ها را شستشو دادم. حالا بعد از یک هفته که از تهران برگشته ام می بینم گلم دارد سرحال به من می خندد. نمی دانم کدام یک موثر بوده اند اما دوست دارم اینجا (تنها تریبون موجود) اعلام کنم نتیجه موفقیت آمیز بوده است.
بهتر نیست بعد از سمپاشی های قوی (که گل، آب های روان که در نهایت ممکن است به آب های زیر زمینی بدل شوند، پرندگان و ما که در معرض این درختان هستیم)، و چسب های زرد رنگ های حشره کش بصورت آزمایشی این دو راه را هم امتحان کنند؟ باشد که مقبول افتد.
 
 
همه ما به محیط پاک نیاز داریم.
nobody
۲۱ مهر ۹۵ ، ۱۴:۵۹ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر