a week with marilyn
دیروز این فیلم را حدود غروب دیدم. اما تا خود صبح که اول وقت هم کلاس داشتم، توی ذهنم جریان داشت. برشی از زندگی مرلین مونرو... من فیلم هایش را ندیده ام (فیلم some like it hot را در گذشته های دور که mbc تلویزیون مان فعال بود، دیدم اما هیچ یادم نیست، پس قبول نیست). اما یک زمانی خیلی در مورد شخصیتش خواندم. از صفحه ویکی پدیایش تا نقدها و نوشته های اینجا و آنجای در موردش. خودکشی اش برای من همیشه جای سکوت بوده است. ازدواج سومش با آرتور میلر نویسنده مرگ فروشنده. زن هرزه قصه نویسنده. لوندی اش. دیروز برای یک غروب جمعه سنگین فرصت دیدنش را پیدا کردم.
1- گریم: چیزی که از ابتدای فیلم آزارم میداد انتخاب میشل ویلیامز برای نقش مرلین بود. مرلین مونرو یک بازیگر معروف بود که عکس و فیلم هایش همه جا دیده شده و می شود. انتخاب میشل با آن گریم نه چندان متفاوت خود میشل روی اعصابم بود. برای مقایسه این فیلم ها که در مورد شخصیت های تاریحی ساخته شده اند دو فیلم دیگر را مثال می زنم. Jackie که داستانی از زندگی ژاکلین زن جان اف کندی است و The Hours که یک بخش هایی از زندگی ویرجینیا وولف نویسنده است. بازیگر نقش جکی ناتالی پورتمن است و بازیگر نقش ویرجینا وولف نیکل کیدمن. هر دو این بازیگرها هم شناخته شده اند. اما... ناتالی پورتمن در نقش جکی همان ناتالی است اما در ساعت ها نیکل کیدمن آنچنان با گریم تغییر کرده که نیکل کیدمن نیست. ویرجینیا وولف ساعت ها هم شبیه عکس های اصلی ویرجینیا وولف نیست اما حداقلش این است که آنکه می بینیم نیکل کیدمن نیست که نقش ویرجینیا وولف را بازی می کند. این گریم جدید هیچ کسی در عالم واقع نیست و این اجازه می دهد بپذیرمش که شاید ویرجینیا وولف این شکلی بوده ودر عکس هایی که من دیدم خوب نیفتاده است. مثل آن خبری که شنیدیم که یک شرکت شروع کرده با واقعیت مجازی چهره هایی را شبیه سازی می کند که هیچ مابه ازای خارجی ندارند و افراد می توانند این طرح چهره را بخرند و برای آواتار استفاده کنند. اینجا اینکه من مرلین مونرو را باید در پشت چهره میشل ویلیامز می دیدم برایم سخت بود.
2- انتخاب بازیگر: بازی میشل ویلیامز. بازی میشل را دوست دارم. دو سه تا فیلمی ازش دیده ام و دوستش دارم اما اینجا برای من با آن مرلین که این طرف و آن طرف خوانده بودم نمی خواند. خماری نگاه مرلین را نداشت. رفتارهای مرلین هم برایم غریب بود. خیلی دیشب به این فکر می کردم که آأم لوند این چنینی در نزدیکی کجا دیده ام که مقایسه کنم. مرلین مونرویی که بخاطر آسیب های فراوان با همه زیبایی اش اعتماد به نفس نداشت. مرلین مونرویی که بد بازی می کرد و می دانست که بد است. میشل یک آگاهی توی چشم هایش وجود داشت. نمی توانستم بیشتر از این در نگاهش جلو بروم. حتی در فیلم Blue Valentine آن ابتدای فیلم بی خیالی اش را خیلی خوب در آورده بود اما اینجا به نظرم نه. من خیلی مرلین مونرو را نمی شناسم اما از دیدن عکس هایش، نوشته های زندگی احساس می کردم شبیه دختری است که نمی تواند مدت طولانی تمرکز کند. وقتی غم سراغش می آید ناگهان حواسش جای دیگر پرت می شود. نه اینکه غم نداشته باشد، نه اینکه سخیف باشد، نه اینکه شاد باشد، یک سیل احساسات غریب و متناقض درونش در جریان بود. همان صحنه فیلم که ناگهان برای تماشاچیان لبخند می زند و حرکت نمایشی می آید.
3- فیلم: خود فیلم این قسمت را که این طرف و آن طرف نوشته اند "کار کردن باهاش سخت بود" خیلی خوب معنا کرده بود. اینکه می دیدم خود مرلین مونرو هم چقدر کار کردن با خودش هم برایش سخت بوده. اینکه تا وقتی نقش را نفهمیده بود بازی هایش از افتضاح هم آن طرف تر بود و این را می دانست و خانم همراهش ،فکر می کنم ناتاشا، باید مدام به او امید می داد که می تواند و خوب است. این که دیر سر صحنه می رفت نه چون خواب بود (چیزی که به دیگران اعلام می شد) بلکه چون می ترسید. این که توی نوشته آرتور خود غیر قابل تحملش را خوانده بود. اینکه تنها بود. اینکه سه بار ازدواج کرده بود و نه با قدرت آنها را ترک کرده بود، از ناامیدی از همه گذشته بود. همه اینها با هم را می شود به آن خنده های بلند و شیطنت های جذاب و بعد مرگ-خودکشی نهایی نسبت داد. فیلم برای من یک درام کامل بود. آن مقاومتش در برابر رفتن برای سر صحنه به همان سنگینی مقاومت من برای همه کارهای تمام شده و نشده این چند سال اخیرم است. آن شکستن های هر لحظه. داستان رابطه گذرایش با دستیار تازه کار؟ کمکش کرد رها شود.
پ.ن: مرلین مونرو اگر از دنیای مردگان من را می خوانی، دوستت دارم.