نظم در بی نظمی

صد و نود

چهارشنبه, ۹ تیر ۱۴۰۰، ۰۸:۱۳ ب.ظ

تا آخر شب باید پروژه های مانده این کلاس را تصحیح کنم و نمراتشان را رد کنم. حدود سه گروه از چهار گروه پروژه مانده و بعد مثلا میانگین و انحراف معیار بگیرم و روی نمودار ببرم. خصوصا کلاس کاردانی ها که به خاطر نبود استاد، دانشگاه با بچه های کارشناسی تلفیقشان کرد و من چاره ای نداشتم که برای آن سی نفر طرح درس را پیش ببرم و این ده دوازده نفر بسازند. می دانم سخت بوده برایشان. می دانم طوفان فحش و خواهش و تمنا پیش رویم خواهد بود. آن وسط ها حدود ده نفری می آیند تشکر می کنند اما پرخاشگری گروه اول همه این تشکرها را می شوید و می برد.

دیروز رفتم سراغ نمرات کلاس دومم و فهمیدم آقای قانع سن پدر من را داشته و وقت ارائه اش من سر به سرش گذاشتم. گفت سالهاست در این زمینه کار می کند اما من گذاشتم به پای ادعای فضل متداول دانشجویانی که کارآموز شده اند و حالا می خواهند بگویند ما هم بله. خلاصه از موی سفید و چین پیشانی اش خجالت کشیدم. حداقل خوبی اش این است که دانشجوهایم را همیشه با آقا و خانم صدا می کنم (خودم یادم است تا لیسانس، ما با فامیلی بدون پیشوند صدا زده می شدیم.) نمی دانم بقیه سر کلاس چگونه اند.

غرض از نوشتن چه بود؟ از نگرانی ام از عدم شادی ام. دلم بیرون رفتن و دور دور می خواهد. خواهری تا عصرها سر کار است. حالا که دوره هم برایشان گذاشته هشت و نه شب می آید. برادری هم که چون روزی ان کیلومتر می رود بیرون شهر می آید و با همکارانش نمی سازد دائم الخواب است. از چهار و پنج که می آید تا نه شب خواب است. بعد هم کمی می آید میوه و باز خواب. بابا؟ صبح ها می رود دنبال کار و بعد انقدر گرمازده میشود که شب ها حوصله بیرون رفتن ندارد. مامان؟ او هم رانندگی نمی کند و برای من و هوس هایم پاسخگو نیست.

رفتم توی دیوار گشتم و گشتم باغ های استخردار پیدا کردم برای یک تفریح چند روزه. مامان ان قلت آورد که آب ممکن است کرونا بیاورد. رفتم مقاله پیدا کردم نشستم نشانش دادم. گفتم نشد هم قرص کلر می خریم و می اندازیم. اما تا بیایند همه رضایت بدهند خواهری خبر داد از طرف محل کارش ویلا می دهند اما بدون استخر. من گفتم هوس من نیست اما باز بهتر از هیچ است. برای چه تاریخی؟ 21 تیر به بعد. اوج امتحانات چهار گروه دیگرم و تحویل هایشان. 

چقدر شادی من کمه. دلم کوه می خواد. دشت می خواد. رود می خواد. دریا می خواد. صدای پرنده می خواد. دویدن می خواد. 

از یک چیزهایی نگرانم. حالم را بد کرده اند. سکوتم و در اتاق. اسمش را می گذارم سندروم دایزه بی بی.

در این بین دعوت شده ام عروسی فاطمه. گودبای پارتی هم هست. باغ گرفته اند و عروسی مختلط. آن هم نمی روم. دوستش دارم اما می دانم بروم به هم می ریزم. اسم این حالت را بگذاریم سندروم شعله ور. همه بچه های در و داف با هیکلای خفن و موهای رنگ شده و پارتنرای خوبتر از خودشون هستن. برم بشم کوتوله شون؟ من برم چی کار؟ که بعد عکسم را تو جمعشون ببینم حرص بخورم؟ پی حسرت خوردنم؟ نه والا. حالا کاش حسرت بود. می فهمم تو هیچ شاخصی موفق نبودم بشینم آبغوره بگیرم. فایده نداره. خوش به احوالشون. نه اینکه همه در و داف باشندها. اما یکی دو تام که نیستن ازینان که با خودشون کنار اومدن. من نیومدم. من چون میشد مثل اونا باشم و حالا شدم این نمی تونم راحت کنار بیام. به قول آلن دوباتن ما جایی حسادت می کنیم که حس می کنیم می تونستیم همان شرایط خوب را داشته باشیم. آبچی چند وقت پیشا ازم می پرسید تا حالا حسادت کردم؟ گفتم زیاد. گفت بهت نمی خوره. گفتم اومدن نیومدن نداره که. والا به خودشم حسادت کرده بودم که چرا من چند سال وا دادم و الان پول ندارم و اون خونه هم تونسته بخره (حالا اشتراکی با سل، اما خریدن.) یا ماشین داره. البته چند وقت پیش اومد تو اتاق و داشتم حرف می زدم باهاش و وقتی فهمید خودمو با الی مقایسه می کنم و می گم باز اون بهتر از منه عصبی شد گفت چقدر چیپ شدی خودتو با همه مقایسه می کنی. قبلنا تو می گفتی همه رو بیخیال. راست می گفت. حسرت هام شدن عقده. خلاصه اینکه... برای سندروم شعله ور نمی رم. با اینکه دوست داشتم برم و در شادی فاطمه شریک باشم. براش دست بزنم و ذوقش را بکنم.

 

یک چیز جالب هر چند روز می روم تو اسنپ دکتر، اسم روانشناسا رو سرچ می کنم و بعد بیخیال میشم. دوست دارم کسی کمکم کنه اما نمی دونم اون روانشناس باشه یا یکی دیگه.

فقط از خدا گله دارم. همین. بارها هم براش نوشتم می دونه. نمی دونم چرا چنین سرنوشت شومی را برای من با اون مشخصات رفتاری در نظر گرفت. با نجمه چت می کردیم. دوست پسرش براش آیفون 12 خریده بود عکس کافی شاپشون را فرستاده بود. البته نجمه مجبورش کرده بود. باهاش سر قهر برداشته بود اونم رفته بود خریده بود. بعد به من گفت "تو چه می کنی؟". از این جمله تو ارتباطتم متنفرم. با شیرین می خوام دو کلوم حرف بزنم. می دونم صدتا ماجرا داره برام تعریف کنه. رفتن ترکیه اومدن یه ماه پیش. تعریف هاش رو که می کنه. دردهاش رو می گه. من با عقل خودم مشورت می دم، می خندیم یهو می پرسه "تو چه می کنی؟"، با نسیم حرف می زنم داره دکترا می خونه و اردیبهشت دخترش به دنیا اومده داره تعریف می کنه کلاسایی که تدریس داره رو چجوری دو در می کنه، از شب بیداری هاش می گه. از عکس آتلیه اش. دوقلوهای خواهرش. بعد ته مکالمه یهو می پرسه "توچه می کنی؟" متنفرم از این سوال. جوابش می شه ریدم. اما خب من اینجور لعاتی را به کار نمی برم. متنفرم از این سوال. بابا تو حرف داری، حرفتو زدی، منم شنیدم، چیکار من داری. خلاصه. داشتم نجمه را می گفتم. به من گفت تو چه می کنی. گفتم هیچی. گفت می دونی ... بابات خوب حرفی زده بود (حالا این اصلا حرف بابای من نیست. اما چون در طی یک داستان اینو از من شنیده تو ذهنش مونده حرف بابام بود.) پیشونی منو کجا می شونی. از این جور نتیجه گیری ها هم متنفرم. یعنی فلانی شانست بد بوده و تقصیر کسی نیست. اما من خودمو مقصر می دونم. بابت خیلی چیزا خودمو می بخشم و خودمو دلداری می دم اما برای یکسری چیزا نه. قدرت داشتم و استفاده نکردم. قدرت داشتم و استفاده کردم و اشتباه کردم. بدشانسی من این بود بد زمانی اشتباه کردم. همین. 

۰۰/۰۴/۰۹ موافقین ۰ مخالفین ۰
nobody

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی