خدا در و تخته را جور کرده است.
بابا دارد صحبت می کند. می گوید "مرده ها که جایی نمیرن، به نظر همون دیوار سیلاب را دریابید." قطع می کند. دو سه روز بعد شوهرعمه زنگ می زند. بابا تعریف می کند فلانی زنگ زده بود که می خواهیم یک جلسه تشکیل دهیم بابت اینکه 400 میلیون تومان پول به دهداری روستای اجدادی داده شده است و چه کنیم. دیوار برای مزار بسازیم یا دیواره های مسیل که چند سال پیش خراب شده بود را بازسازی کنیم. و بعد با خنده جمله اش را تکرار می کند "من گفتم مرده ها که جایی نمیرن ...." بعد سکوت می شود. چند دقیقه ای آن طرف خط دارد حرف می زند. بعد تلفن را که بابا قطع می کند معلوم میشود شوهرعمه و چند نفر دیگر پی ساخت دیوار مزار هستند. برای چه؟ برای اینکه روستاهای کوجکتر مزارشان قشنگتر است و این روستا با فلان فلان صفات مزارش دیوار ندارد. شوهرعمه به بابا گفته زنگ بزنید و بگویید شما هم موافق دیوار مزار هستید. من عصبانی می شوم. بابا اما می خندد. هدر رفت پول... بخاطر تغییرات اقلیمی امکان بروز سیلاب بالاست. سال پیش یا سال قبل بود که سیلاب باغات را خراب کرد. به بابا می گویم نباید زنگ بزنید. حتی اگر حرف شما نشود، نباید برای احترام گذاشتن به فلانی، عقیده تان را زیر پا بگذارید. بابا می داند زنگ بزند قشقرق به پا می کنم. زنگ می زند شوهر عمه که بعد زنگ می زنم. دلم می سوزد. وزارت خانه هم که بودم همین بود. می دیدم مثلا یک میلیارد دارند بودجه اختصاص می دهند به یک موسسه برای وارد کردن تجهیز فقط برای هوس مدیرانش برای امتحان تجهیزی که هیچ کجای دنیا کاربرد ندارد بابت هزینه بالای جاری. می دیدم هفتصد میلیون می دهند به جایی دیگر برای فروش رفتن نهال هایی که یک موسسه و یک شخص خاص وارد کننده آنها بود و وقتی یک تحقیق دم دستی از سازمان محیط زیست و جنگلداری و بیابان زدایی کردم فهمیدم تنها به خشک تر شدن سرزمین و هجوم گونه های مهاجم دامن می زند. می دیدم به یک موسسه دیگر هشتصد میلیون می دهند چون فلانی شده است مدیر و ایشان توصیه شده هستند که برای موسسه آورد مالی داشته باشند. من در چندین جلسه مخالفتم را اعلام کردم. در حضور بالاترین رده مدیران و جالب آنکه بعد از صحبت من در جلسه سکوت می شد. اما... اما من می گفتم. می دانید چرا کشور پیشرفت نمی کند؟ درست است که اختلاس و ... زیاد است. اما بیشتر مشکل آن است که کار دست آدم های کوچک است. همین روستای ما... پدر من برای بحث های قومی وارد نمی شود و در مقابل شوهرعمه که عطش کاره ای بودن دارد مدام طرح های عمرانی مفت نیارز تعریف و اجرا می کند. ساخت بلوار و خیابان سه بانده وسط روستا. جدول کشی خیابان نداشته روستا. دیوار نویسی. سرمایه مملکت دارد به هوس و عدم کارشناسی مدیرانش در رده های مختلف به فنا می رود.
یادم است اول کرونا، چهارشنبه سوری می دیدم همسایه ها در خیابان دورهمی گرفته اند. بعد یک پست جالب خواندم از شخصی که گفته بود حالا که می بینم در این وضعیت که بیرون نرفتن و مراقبت از سلامتی و جان خودمان به عهده خودمان است و امشب (همان چهارشنبه سوری) اینقدر خیابان ها شلوغ است، به این فکر می کنم شاید سال هاست من در اشتباهم که گمان می کردم اکثریت مردم مخالف این شیوه کشورداری هستند. شاید ما در اقلیتیم. حرفش در ذهنم مانده و مدام تکرار می کنم "شاید ما در اقلیتیم". این نتیجه مهمی است برایم. دیگر غر نخواهم زد. چرا؟ چون به جمهوریت اعتقاد دارم. بله. معتقد نیستم که مثلا چون مدعی هستم که می دانم پس باید به خواست من تغییر حاصل شود. معتقدم برای پایداری و رشد بایستی جامعه ما مراحل رشد را طی کند. دیگر از کاستی ها شکایت نخواهم کرد. چون می دانم اکثریت تفکر دیگری دارد (گیرم مدعی است تفکرش به جهان اولی می خورد و در جهان سوم گیر افتاده است.) در واقع چنین نیست. دوست خود چند شب پیش عروسی گرفت با حضور دویست نفر. فیلم هایش را امروز دیدم. شاید به بیست نفر هم نمی رسید تعداد کسانی که ماسک زده بودند. آن هم نه جماعت بیسواد که همیشه انگشت اشاره به سوی آنهاست. حالا آرام ترم. انتظاری ندارم. شما از یک بچه انتظار رفتار یک فرد بالغ را ندارید. خودم چه می شوم؟ حذف. این قانون طبیعت است. قانون انتخاب طبیعی. من سازگاری با این جامعه ندارم. گونه های سازگار همیشه باقی مانده اند.
ر. ک بازی قربانی از کتاب بازیهای اریک برن.