محبت و پاسخ محبت.
1- قدیم ها که کرونا نبود، من و خواهرم هر وقت بیرون برای خرید یا چیزی می رفتیم، رسمی بود به نام "خاطره سازی" که یک چیز خوراکی می خریدیم (معتقد بودیم با خوراکی آن روز یادمان خواهد ماند.) حالا یک اتفاقی می افتاد آن وسط. روزهایی بود که من مثلا رژیم گرفته بودم و چون منوی خوارکی ها شامل: قارچ سوخاری، پاستا، هات چیپس، ذرت مکزیکی، پیتزا، سیب زمینی و خلاصه ترکیب های این چنینی بود، تمایل نداشتم بخورم یا حداقل مثلا تمایل داشتم چیز دیگری بخورم. کم بخورم. خواهرم نمی پذیرفت. می گفت اگر تو نخوری، منم نمی خورم. هر چیزی تو بگی. بهش می گفتم من اگر قبول کنم و چیزی بخوریم، خلاف میل خودم عمل کردم. اگر بگویم نه، تو هم که نمی خوری، و باز هم من ناراحتم. این چه موقعیتی است که آدم را در آن قرار می دهی؟ با نامزد کنونی هم همین بود. آن بنده خدا کلا از پنیر و سس سفید خوشش نمی اید. باشگاه می رود و مخالف است. حالا همیشه با این موقعیت روبرو می شود. به یاد می آورم روزهایی را که خواهرم لب ورچیده به خانه آمده که فلانی قبول کرده فلان غذا را بخوریم، بعد یه لقمه یا یه ذره بیشتر نخورده. هر چه می گفتم بابا دوست داشتن چه ربطی دارد. خب دلش نمی خواسته. گفته دل تو را نشکند، یک لقمه همراه شده. یا مثلا مخالفت کرده و بعد خواهرم هزار فکر دیگر کرده. بهش می گفتم طرف در معذوریت قرار می گیرد. خواهرم محکم می گوید خب می گفت نخوریم. خب نمی خورد که هزار حرف داشت. می گویم مگر شکم هایتان به هم وصل است. می گویم من و یار خیلی موقعیت ها با هم غذا و خوراکی اشتراکی خوردیم و اصلا سر یک لقمه یا یک برش پیتزا کل کل هم کردیم اما مواردی هم بوده که مثلا فقط من گرسنه بوده ام و یک بندری خریدم خورده ام یا او از سر کار یا جلسه می آمده و خوراکی گرفته و خورده. حالت ایده آل همان یک لقمه همراهی کردن برای احترام است اما در معذوریت قرار دادن طرف؟ به نظرم محبت بیجاست.
2- بارها رفته بودم خانه دوستم. یعنی از وقتی از تهران آمده بودم، می رفتم تهران مزاحمش می شدم. خانه که می خواست اجاره کند پول پیش کم داشت. قبلش قرار بود با هم خانه بگیریم و من به خواهری سپرده بودم و او گفته بود کمکم می کند. قرض می دهد و من ماهانه با سود بر می گردانم. بعد دوستم خواست با خواهرش خانه بگیرد . به من گفت پول پیش کم دارند و منظورش به پولی بود که قرار بود خواهرم به من بدهد، که خب من خودم روی آن حساب کرده بودم و گفتم نه. خلاصه. با خواهرش خانه گرفتند و من دیگر هر از گاهی بهشان سر می زدم. مثل قبل دیگر خیلی نمی رفتم بمانم. تا اینکه یک شب رفته بودم دیدنشان. محیا هم آنجا بود. محیا پول پیش را به آنها قرض داده بود. محیا خداحافظی کرد و گفت برای کاری می رود بیرون و زود می آید. خواهر دوستم گفت: "حالا چون پول پیش را داده فکر کرده خونه از اونه. الان چند روزه اینجاست؟! " من آنجا ماستم را کیسه کردم. چون توی روی محیا هم خیلی "بمون عزیزم" و اینها می گفتند. دیگر خانه شان سعی کردم نروم. دفعه بعدی که رفتم، بی هیچ حرفی پانسیون گرفتم و شب رفتم آنجا. فردایش غافلگیری توی پارک دوستم را رفتم ببینم. وقتی فهمید رفته ام پانسیون از من دلگیر شد. من معذب بودم. می گفتم توی دلشان می گویند پول پیش می توانست کمک کند و نکرد، حالا می آید خانه ما و خانه ما شده خوابگاه. و کم کم رابطه ما به شیب سردی رفت.
3- با ریحان قرار کاری داشتیم. اولین جلسه برای همکاری. پیش از این گفته بودم برایش یکی از نقاط حساسم رانندگی نکردنم است. دو دفعه قبل مصرانه آمده بود پارک دم خانه مان که من نیاز به رانندگی نداشته باشم. دیشب گفت فردا ساعت 5 می آیم دم در خانه تان که با هم برویم. من حس بد می گرفتم. چرا انقدر در این زمینه ناتوانم که "ریحان، عارفه، فاطمه، افروز، ملیحه، نانا" باید بیایند دنبال من. حس بد نسبت به خودم داشتم. خصوصا که این همه تمرین کرده ام و باز هم حس می کنم خوب نیستم. بهش گفتم خواهش می کنم. من اذیت می شم. می گفت من راحتترم. انقدر این بحث به درازا کشید که تهش ناراحت شد و دیشب تا حالا جوابم را نداده. هر چقدر می گویم من خواهرم هم بخواهد ببرد و بیارد من را هم خجالت می کشم و معذبم. نه اینکه منتی باشدها. اینجا مسیله اش این است که ناتوانی ام به رخم کشیده می شود. اما اصرار که من راحتترم و حرف می زنیم و می خندیم. می گویم من ظاهرا می خندم، اما درونا دارم خودم را شلاق می زنم. اما کوتاه نیامد. من هم نیامدم. این شد که شد سکوت.
آیا من در اشتباهم؟
سلام و درود
مممم...
یاد میم افتادم. کلا دفتر مجلهاش را دوست دارم. تعریف هم کردهام. یک زیرزمین خیلی روشن است. آخر تقریبا ۱ متر از تمام دیوارها شیشه به خیابان است و به همین خاطر خیلی روشن است. میز صندلیها هم چوبی و خیلی ساده. کف دفتر سیمانی. هر بار که میرویم پیشش اول میپرسد چی میخواید؟ چای یا قهوه؟ بعد هر کدام را که میگویی میگوید بیا با هم درست کنیم. باهاش میروی آشپزخانه و چای میریزی و با هم برمیگردید. حالت این را ندارد که من خدمتکار توام. تو را مشارکت میدهد. چای را جلویت نمیگذارد. میگوید بیا با هم بریزیم. ازین حالتش خیلی خوشم میآید. من توی این حالت معذب نمیشود. او ۶۷ سال سن دارد و اگر جلویم چای بگذارد خیلی معذب میشوم. اما این جوری که مشارکت میدهد معذب نمیشوم.
برخوردش خیلی درست است به نظرم.