نظم در بی نظمی

۱۱ مطلب در تیر ۱۴۰۰ ثبت شده است

و بله. سیل آمد و باغات را از بین برد.

 

nobody
۲۷ تیر ۰۰ ، ۱۴:۴۳ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

صبح مامان ازم پرسید: به نظرت آهو تندتر می دوئه یا شیر؟ گفتم: «خب تفاوت دارند، آهو زیگزاگی حرکت می کند که شیر نتونه بگیردتش. شیر مستقیم می دوئه. آهو وزنش کمتره پس چالاک تره، اما پرش های شیر جبران کلی قدم های کوتاه آهوئه. از طرف دیگه ضربان قلب شیر تو مدت زمان کوتاهی بالا میره پس باید انرژی ذخیره کنه یهو بره حداکثر سرعت. آهو می تونه مدت طولانی با سرعت ادامه بده. ... » داشتم تمام آنچه در فیلم های راز بقا دیده بودم و گوشه و کنار از حیات وحش خوانده بودم بیان می کردم. بابا گفت: آهو. آهو برای جون می دوئه، شیر برا نون.

nobody
۲۶ تیر ۰۰ ، ۰۹:۲۰ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

بابا دارد صحبت می کند. می گوید "مرده ها که جایی نمیرن، به نظر همون دیوار سیلاب را دریابید." قطع می کند. دو سه روز بعد شوهرعمه زنگ می زند. بابا تعریف می کند فلانی زنگ زده بود که می خواهیم یک جلسه تشکیل دهیم بابت اینکه 400 میلیون تومان پول به دهداری روستای اجدادی داده شده است و چه کنیم. دیوار برای مزار بسازیم یا دیواره های مسیل که چند سال پیش خراب شده بود را بازسازی کنیم. و بعد با خنده جمله اش را تکرار می کند "من گفتم مرده ها که جایی نمیرن ...." بعد سکوت می شود. چند دقیقه ای آن طرف خط دارد حرف می زند. بعد تلفن را که بابا قطع می کند معلوم میشود شوهرعمه و چند نفر دیگر پی ساخت دیوار مزار هستند. برای چه؟ برای اینکه روستاهای کوجکتر مزارشان قشنگتر است و این روستا با فلان فلان صفات مزارش دیوار ندارد. شوهرعمه به بابا گفته زنگ بزنید و بگویید شما هم موافق دیوار مزار هستید. من عصبانی می شوم. بابا اما می خندد. هدر رفت پول... بخاطر تغییرات اقلیمی امکان بروز سیلاب بالاست. سال پیش یا سال قبل بود که سیلاب باغات را خراب کرد. به بابا می گویم نباید زنگ بزنید. حتی اگر حرف شما نشود، نباید برای احترام گذاشتن به فلانی، عقیده تان را زیر پا بگذارید. بابا می داند زنگ بزند قشقرق به پا می کنم. زنگ می زند شوهر عمه که بعد زنگ می زنم. دلم می سوزد. وزارت خانه هم که بودم همین بود. می دیدم مثلا یک میلیارد دارند بودجه اختصاص می دهند به یک موسسه برای وارد کردن تجهیز فقط برای هوس مدیرانش برای امتحان تجهیزی که هیچ کجای دنیا کاربرد ندارد بابت هزینه بالای جاری. می دیدم هفتصد میلیون می دهند به جایی دیگر برای فروش رفتن نهال هایی که یک موسسه و یک شخص خاص وارد کننده آنها بود و وقتی یک تحقیق دم دستی از سازمان محیط زیست و جنگلداری و بیابان زدایی کردم فهمیدم تنها به خشک تر شدن سرزمین و هجوم گونه های مهاجم دامن می زند. می دیدم به یک موسسه دیگر هشتصد میلیون می دهند چون فلانی شده است مدیر و ایشان توصیه شده هستند که برای موسسه آورد مالی داشته باشند. من در چندین جلسه مخالفتم را اعلام کردم. در حضور بالاترین رده مدیران و جالب آنکه بعد از صحبت من در جلسه سکوت می شد. اما... اما من می گفتم. می دانید چرا کشور پیشرفت نمی کند؟ درست است که اختلاس و ... زیاد است. اما بیشتر مشکل آن است که کار دست آدم های کوچک است. همین روستای ما... پدر من برای بحث های قومی وارد نمی شود و در مقابل شوهرعمه که عطش کاره ای بودن دارد مدام طرح های عمرانی مفت نیارز تعریف و اجرا می کند. ساخت بلوار و خیابان سه بانده وسط روستا. جدول کشی خیابان نداشته روستا. دیوار نویسی. سرمایه مملکت دارد به هوس و عدم کارشناسی مدیرانش در رده های مختلف به فنا می رود.

 

یادم است اول کرونا، چهارشنبه سوری می دیدم همسایه ها در خیابان دورهمی گرفته اند. بعد یک پست جالب خواندم از شخصی که گفته بود حالا که می بینم در این وضعیت که بیرون نرفتن و مراقبت از سلامتی و جان خودمان به عهده خودمان است و امشب (همان چهارشنبه سوری) اینقدر خیابان ها شلوغ است، به این فکر می کنم شاید سال هاست من در اشتباهم که گمان می کردم اکثریت مردم مخالف این شیوه کشورداری هستند. شاید ما در اقلیتیم. حرفش در ذهنم مانده و مدام تکرار می کنم "شاید ما در اقلیتیم". این نتیجه مهمی است برایم. دیگر غر نخواهم زد. چرا؟ چون به جمهوریت اعتقاد دارم. بله. معتقد نیستم که مثلا چون مدعی هستم که می دانم پس باید به خواست من تغییر حاصل شود. معتقدم برای پایداری و رشد بایستی جامعه ما مراحل رشد را طی کند. دیگر از کاستی ها شکایت نخواهم کرد. چون می دانم اکثریت تفکر دیگری دارد (گیرم مدعی است تفکرش به جهان اولی می خورد و در جهان سوم گیر افتاده است.) در واقع چنین نیست. دوست خود چند شب پیش عروسی گرفت با حضور دویست نفر. فیلم هایش را امروز دیدم. شاید به بیست نفر هم نمی رسید تعداد کسانی که ماسک زده بودند. آن هم نه جماعت بیسواد که همیشه انگشت اشاره به سوی آنهاست. حالا آرام ترم. انتظاری ندارم. شما از یک بچه انتظار رفتار یک فرد بالغ را ندارید. خودم چه می شوم؟ حذف. این قانون طبیعت است. قانون انتخاب طبیعی. من سازگاری با این جامعه ندارم. گونه های سازگار همیشه باقی مانده اند.

nobody
۲۱ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

همسایه بغلی مان یک ساختمان پنج طبقه است که همگی خواهر و برادر هستند. یک ساختمان خانوادگی با وضعیت مالی نسبتا خوب (چند فروشگاه زنجیره ای دارند.). حداقل هفته ای دو الی سه شب دورهمی دارند در طبقه بالای ساختمان که به حساب بام سبزشان است. برای این بام سبز یک سیستم صوتی خفن کار گذاشته اند و در این دورهمی ها پخش آهنگ با صدای بلند دارند. علاوه بر آن عاشق فشفشه هستند. از حدود ساعت 10.5 شب تا یک و دو شب همین بساط است. ضمن اینکه می آیند سر ساختمان ما که به حساب می شود حیاط واحد ما (یا همان ایوان با عمق زیاد) و زل می زنند و سیگار می کشند. از همه بدتر همان فشفشه هاست که من یک شب که قبل یازده خوابیدم و نمی دانستم از صدایش از خواب پریدم فکر کردم توی ساختمانمان ماشینی چیزی منفجر شده است. نمی دانم آیا چهار دیواری اختیاری است یا این مصداق مردم آزاری است. نمی دانم چون خود ما اهل اینجور دورهمی ها در آپارتمان نیستیم. آن زمان که کرونا نبود سالی چند بار برای تولد و دورهمی چنین برنامه ای داشتیم آن هم نه فشفشه زدن. نمی دانم ما اهلش نیستیم یا واقعا مردم آزاری است. اما هرچه هست برای ما آزار دهنده است.

کاری می شود کرد؟ خیر. روابط بسیار خوبشان با نیروی انتظامی و شهرداری و همه روسا مانع می شود (هر ساله در مراسم های مذهبی روضه می گیرند و از استاندار و نماینده مجلس تا تقی و نقی هم دعوتند.)

nobody
۱۸ تیر ۰۰ ، ۲۳:۵۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

از وقتی سال 96 یا 95 بود که دیدم بابا دفتر خاطرات من را خوانده است، دیگر امنیت ندارم. آن روز هم تهران بودم و بابا رفته بود اتاقم روتختیم را کمکم ببرد بیاندازد ماشین لباسشویی. دفترچه ام روی تخت بود و چون شکل و شمایل جذابی داشته بود حتم نشسته بود به خواندن. از کجا فهمیدم؟ از اینکه وقتی برگشتم دیدم روی میزم است و از آن مهمتر... تا ماه های بعدش هی مصر بود که تو دختر شاد همیشگی نیستی. ای بابا. من توی خنده می خندیدم. همیشه خندیده ام. شاید محیط بیرون اینقدر لبخند به لب نباشم، اما درون خانه کسی غم هایم را نمی دانم. فقط در دفترچه هایم می نوشتم. از آن زمان نمی دانم کجا حرف دل بزنم؟ کمی اینجا می نویسم، کمی در بلاگفا، کمی در کانال خصوصی یک نفره که در تلگرام دارم، کمی در گروه واتساپ که فقط خودم و خودمم، کمی در نوت گوشی، کمی در یک دفترچه. برای همه هم چون احساس امنیت ندارم با هزار رمز می نویسم. اسامی را باید تغییر بدهم. داستان را کلی بگویم. حرف دل را جمع و جور کنم. این بغض های پراکنده و آن بردل مانده هایش من را چند پاره کرده.

قدیم می گفتم سر دفتر خاطرات بچه ام خواهم رفت، کنترل از راه دور، اما حالاها به نظرم ابدااا. اصلا شدیدا به حریم شخصی قائل شدم. به فضای خصوصی. بله. در آرزوی تنها ماندن در خانه ام اما خانه ما اینطور است هرجا من بگویم نمی روم بقیه نمی روند اما بقیه که بگویند نمی آیند موردی ندارد.

nobody
۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

حالاها اکثر ما برای خرید یک جنس می رویم سایت دیجی کالا و نگاه می کنیم نظرات در مورد آن کالا چه بوده. قیمت آن را هم با بازار مقایسه می کنیم. اسنپ هم در نوع خودش یک شرکت خدماتی اینترنتی است. الان هر وقت از روز می توانی به اسنپ دکتر زنگ بزنی یا درخواست غذا و خوراکی از اسنپ بدهی. جالب این جاست که این دو مجموعه نظرسنجی برای خدماتشان را فعال کرده اند. مثلا تو می توانی در مورد غذایی که در اسنپ سفارش دادی، کیفیتش، کمیتش، برخورد پیک، زمان ارسال، بسته بندی نظر بدهی. اما... اما اگر در مورد خود این دو مجموعه شکایتی، حرفی، سخنی داشته باشی، چیزی تعریف نشده است (یا من ندیده ام.)

من به خود دیجی کالا و به خود اسنپ اعتراض دارم. البته در ایران خیلی چیز عجیبی نیست. در کشور ما از افراد و مجموعه های خرد می توانی انتقاد کنی اما به اصل موضوع؟ چنین گزینه ای تعریف نشده است.

nobody
۱۸ تیر ۰۰ ، ۱۳:۱۸ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

توی خونه ما از قدیم که هنوز مد نبود مبحث سلامتی و تغذیه، بحث روز بود و هست. شاید باور اینکه حدود 99 درصد غذاهایمان غیرسرخکردنی باشد برایتان قابل تصور نخواهد بود. مینیمم مصرف روغن. خوراکی های دارای ارزش غذایی در صدر هستند و البته "گوشت قرمز- گیاهی- گوشت سفید- گوشت قرمز- گیاهی- گوشت سفید- تاریخ" برنامه هفتگی غذایی ماست.

خلاصه بگویم... یک روزی اگر مجالی می بود حتم می رفتم دستور پخت های مادرم را جمع و جور می کردم شاید به درد بدبخت رژیمی خورد.

در این زمینه، قاعدتا مصرف شکلات و اینها باید به حداقل برسد. سالهاست قند در خانه ما مصرف نمی شود. شاید اول سال برای مهمان ها که می آیند برویم قند بخریم. باقی اوقات انواع خرماها برای انواع سلیقه ها موجود است. با وضعیت کرونا و بحث قرنطینه هفت روزه خوراکی ها، رطب ها و خرماهای شیره دار در هوای گرم خانه به سمت خرابی و شکرک زدن رفتند. آقای دوست چندی پیش یک هدیه خوب فرستاد: خرمای دارچینی. خرماها را تکه تکه کرده بودند و دارچین زده بودند. به مذاق همه خوش آمد. من دیدم این خرماها در حال خرابی هستند و بخواهیم تند بخوریم قند زیادی خورده ایم، از همین ایده استفاده کردم. خرماها را سر حوصله چهار قسمت کردم و روی آنها دارچین پاشیدم. بعد چند روز رویه خرماها خشک شد، و نتیجه عالی بود. آنقدر که تقاضا بالا رفته است. طعم های جدید را امتحان کرده ام. زنجبیلی اش خوب نشد. امروز کاکائو و قهوه هم به مرحله تولید رسید. باید منتظر بشوم ببینم این دو طعم چگونه خواهند بود. حالا ربطش به مقدمه چه بود؟ با آمدن این خرمای طعم دار، تقاضا برای شکلات و ابنبات کم شده است. این هم یک ایده ساده رژیمی.

 

nobody
۱۶ تیر ۰۰ ، ۲۰:۰۵ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰ نظر

الهی قمشه ای یکبار یک صحبت جالبی می کرد. می گفت سراغ ایرانی جماعت بروی بپرسی می گویند هیچ کجا ایران نمی شود (البته این سخنرانی قدیمی است نه حالا که اکثرا می گویند "کیه که نخواد از ایران بره"). می گفت از طرف اگر بپرسی کجاها غیر از ایران را دیده ای و به این نتیجه رسیده ای می دیدی جایی نرفته است. در ایران (و احتمالا در هر فرهنگی) یکسری اصطلاحاتی مد می شود. یکسری اصطلاحاتی که اول تابوشکنی بوده اند (برای شکستن سقف تفکر عام) و بعد در مرور زمان خودشان می شوند سقف فکری.

مصداق این عبارت "دانشگاه مفت نمی ارزد" است. یک روزی این اصطلاح پز روشنفکری بود اما من به شخصه بسیار این را رد می کنم. امروز رفتم از انباری کتابی بیاورم چشمم به کتاب های خواهرم خورد. آمدم گفتم به نظرم کتاب های دانشگاهت برای این دوره ای که اسم نوشتی (و 5 میلیون پول داده است.) خوب است ها. سریع گفت: دانشگاه مفت نمی ارزید. به درد نمی خورن کتابا. بهش گفتم این حرف اشتباهی است. دو تا اتفاق افتاده است این وسط. اولا: تو مگر در رشته ای که درس خواندی سر کار رفتی که انتظار داری دانسته های آن رشته فایده برایت داشته باشند. دوم اینکه مگر تو دانشجوی خوب بودی که متوجه بشوی چیزهایی که خواندی بدرد خورد یا نه. مثال زدم. گفتم من لیسانس یک استاد داشتیم به غایت جک. انقدر که فکر می کردیم هیچ یاد نمی گیریم و فقط رفته ایم استند آپ کمدی. من یک ویژگی دارم و آن این است که اگر سر کلاسی حاضر باشم گیرم در حال فیلم دیدن (چون این کار را خیلی توی لیسانس می کردم.) یا نقاشی و خط خطی، استاد چیزی بگوید در ذهنم می ماند. حالا برای این درس با استاد دلقک برای کنکور ارشد باید حداقل دو کتاب 400 صفحه ای می خواندیم که من فرصت نکردم. اما... سر جلسه قشنگ سه سوال را با گفته های استاد دلقک جواب دادم و نهایتا درصدم 100 شد. یا سر کار، بارها و بارها جلسات کلاس درس توی ذهنم تداعی شده اند. هنوز هم در گروه همکلاسی ها سوال کاری می پرسند می گویم می دانم فلان استاد این را توضیح می داد، دقیق یادم نیست و بعد بچه ها جزوه را پیدا می کنند و جواب را پیدا می کنیم. نه اینکه گویم صد در صد موفق بوده است. نه. اما همین همکلاسی های من متعجب هستند که "وا مگه چنین چیزهایی برای ما گفتن؟" یا آزمون نظام مهندسی. از آن جالب تر اینکه در گروه های دانشجوها که معمولا پروژه رد و بدل می شود عضو خاموشم که ببینم دانشجوهای خودم چقدر پروژه های من را می دهند انجام دهند. هر از چندگاهی بحث دانشگاه و محتوای گفته شده و بازار کار می شود. و همین پز روشنفکری از سمت آن گروهی که سر کار رفته اند "دانشگاه مفت نمیارزه. فقط پاس کن بره. برو دنبال فلان مهارت ها." حالا فلان مهارت ها چیست؟ کار با نرم افزار. خب این کار با نرم افزار در دانشگاه نیست؟ چرا هست. اما برای دو در کردنش بچه ها می دهند بیرون برایشان انجام دهند و بعد خودشان کلاس آزاد مثلا دو میلیون تومانی اسم می نویسند. و به همین منوال اکثر درس ها.

القصه. ناتالیاگینزبرگ در کتاب فضیلت های ناچیزش چیزهای جالبی گفته است. یکی همین بحث است. می گوید بچه های دانشکده هنر که فکر می کنند متفاوند اما وقتی از دور نگاهشان کنی همه یکسان اند. همه با لباس های پاره و موهای ژولیده و زیورآلات عجیب. کسانی که مدعی روشنفکری اند و تفاوت همه یک شکل اند. دانشکده هنرهای زیبای ده سال پیش همان تیپ را دارد که حالا. مثل جامعه که همان تیپ ده سال پیشش را حفظ کرده است. این هم همین است: "دانشگاه مفت نمی ارزد" هم یک پز روشنفکری نخ نمای فاقد ارزش است. دلیل نمی شود چون چند چند نفر دانشگاه را ترک کرده اند و "به جایی رسیده اند" کل مفهوم را زیر سوال ببریم. بسیار بسیار افراد هم درس خوانده اند و ب"ه جایی رسیده اند". منطق اینجا می لنگد. نقیض یک عبارت را بلد نبوده اند بگویند. نقیض این اتفاق می شود: "لزوما" دانشگاه راه "به جایی رسیدن "نیست. 

nobody
۱۱ تیر ۰۰ ، ۱۱:۲۶ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲ نظر

امشب با یک دختری حرف می زدم اسمش ویان بود، چه قشنگ. کارها را تحویل دادم؟ خیر. آمدم این را بگویم، ای کسانی که پروژه را می دهید بیرون، من استاد نوعی متوجه میشوم. کاملا. نمره را می دهم برود چون معمولا کسایی هستند که به ده راضی اند. اما... به شدت انرژی من تخلیه می شود. قشنگ پنج شش تا پروژه می بینم، با ایرادات فراوان، سر صبر همه را می نویسم که شاید دانشجو یادبگیرد. اما به این پروژه های بیرون داده شده که میزسم خالی میشوم. مثلا طرف خودش محتوا را نوشته اما نقشه را داده کسی دیگر بکشد. خسته میشوم، رها می کنم.

nobody
۱۰ تیر ۰۰ ، ۲۲:۴۲ موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱ نظر

تا آخر شب باید پروژه های مانده این کلاس را تصحیح کنم و نمراتشان را رد کنم. حدود سه گروه از چهار گروه پروژه مانده و بعد مثلا میانگین و انحراف معیار بگیرم و روی نمودار ببرم. خصوصا کلاس کاردانی ها که به خاطر نبود استاد، دانشگاه با بچه های کارشناسی تلفیقشان کرد و من چاره ای نداشتم که برای آن سی نفر طرح درس را پیش ببرم و این ده دوازده نفر بسازند. می دانم سخت بوده برایشان. می دانم طوفان فحش و خواهش و تمنا پیش رویم خواهد بود. آن وسط ها حدود ده نفری می آیند تشکر می کنند اما پرخاشگری گروه اول همه این تشکرها را می شوید و می برد.

دیروز رفتم سراغ نمرات کلاس دومم و فهمیدم آقای قانع سن پدر من را داشته و وقت ارائه اش من سر به سرش گذاشتم. گفت سالهاست در این زمینه کار می کند اما من گذاشتم به پای ادعای فضل متداول دانشجویانی که کارآموز شده اند و حالا می خواهند بگویند ما هم بله. خلاصه از موی سفید و چین پیشانی اش خجالت کشیدم. حداقل خوبی اش این است که دانشجوهایم را همیشه با آقا و خانم صدا می کنم (خودم یادم است تا لیسانس، ما با فامیلی بدون پیشوند صدا زده می شدیم.) نمی دانم بقیه سر کلاس چگونه اند.

غرض از نوشتن چه بود؟ از نگرانی ام از عدم شادی ام. دلم بیرون رفتن و دور دور می خواهد. خواهری تا عصرها سر کار است. حالا که دوره هم برایشان گذاشته هشت و نه شب می آید. برادری هم که چون روزی ان کیلومتر می رود بیرون شهر می آید و با همکارانش نمی سازد دائم الخواب است. از چهار و پنج که می آید تا نه شب خواب است. بعد هم کمی می آید میوه و باز خواب. بابا؟ صبح ها می رود دنبال کار و بعد انقدر گرمازده میشود که شب ها حوصله بیرون رفتن ندارد. مامان؟ او هم رانندگی نمی کند و برای من و هوس هایم پاسخگو نیست.

رفتم توی دیوار گشتم و گشتم باغ های استخردار پیدا کردم برای یک تفریح چند روزه. مامان ان قلت آورد که آب ممکن است کرونا بیاورد. رفتم مقاله پیدا کردم نشستم نشانش دادم. گفتم نشد هم قرص کلر می خریم و می اندازیم. اما تا بیایند همه رضایت بدهند خواهری خبر داد از طرف محل کارش ویلا می دهند اما بدون استخر. من گفتم هوس من نیست اما باز بهتر از هیچ است. برای چه تاریخی؟ 21 تیر به بعد. اوج امتحانات چهار گروه دیگرم و تحویل هایشان. 

چقدر شادی من کمه. دلم کوه می خواد. دشت می خواد. رود می خواد. دریا می خواد. صدای پرنده می خواد. دویدن می خواد. 

از یک چیزهایی نگرانم. حالم را بد کرده اند. سکوتم و در اتاق. اسمش را می گذارم سندروم دایزه بی بی.

در این بین دعوت شده ام عروسی فاطمه. گودبای پارتی هم هست. باغ گرفته اند و عروسی مختلط. آن هم نمی روم. دوستش دارم اما می دانم بروم به هم می ریزم. اسم این حالت را بگذاریم سندروم شعله ور. همه بچه های در و داف با هیکلای خفن و موهای رنگ شده و پارتنرای خوبتر از خودشون هستن. برم بشم کوتوله شون؟ من برم چی کار؟ که بعد عکسم را تو جمعشون ببینم حرص بخورم؟ پی حسرت خوردنم؟ نه والا. حالا کاش حسرت بود. می فهمم تو هیچ شاخصی موفق نبودم بشینم آبغوره بگیرم. فایده نداره. خوش به احوالشون. نه اینکه همه در و داف باشندها. اما یکی دو تام که نیستن ازینان که با خودشون کنار اومدن. من نیومدم. من چون میشد مثل اونا باشم و حالا شدم این نمی تونم راحت کنار بیام. به قول آلن دوباتن ما جایی حسادت می کنیم که حس می کنیم می تونستیم همان شرایط خوب را داشته باشیم. آبچی چند وقت پیشا ازم می پرسید تا حالا حسادت کردم؟ گفتم زیاد. گفت بهت نمی خوره. گفتم اومدن نیومدن نداره که. والا به خودشم حسادت کرده بودم که چرا من چند سال وا دادم و الان پول ندارم و اون خونه هم تونسته بخره (حالا اشتراکی با سل، اما خریدن.) یا ماشین داره. البته چند وقت پیش اومد تو اتاق و داشتم حرف می زدم باهاش و وقتی فهمید خودمو با الی مقایسه می کنم و می گم باز اون بهتر از منه عصبی شد گفت چقدر چیپ شدی خودتو با همه مقایسه می کنی. قبلنا تو می گفتی همه رو بیخیال. راست می گفت. حسرت هام شدن عقده. خلاصه اینکه... برای سندروم شعله ور نمی رم. با اینکه دوست داشتم برم و در شادی فاطمه شریک باشم. براش دست بزنم و ذوقش را بکنم.

 

یک چیز جالب هر چند روز می روم تو اسنپ دکتر، اسم روانشناسا رو سرچ می کنم و بعد بیخیال میشم. دوست دارم کسی کمکم کنه اما نمی دونم اون روانشناس باشه یا یکی دیگه.

فقط از خدا گله دارم. همین. بارها هم براش نوشتم می دونه. نمی دونم چرا چنین سرنوشت شومی را برای من با اون مشخصات رفتاری در نظر گرفت. با نجمه چت می کردیم. دوست پسرش براش آیفون 12 خریده بود عکس کافی شاپشون را فرستاده بود. البته نجمه مجبورش کرده بود. باهاش سر قهر برداشته بود اونم رفته بود خریده بود. بعد به من گفت "تو چه می کنی؟". از این جمله تو ارتباطتم متنفرم. با شیرین می خوام دو کلوم حرف بزنم. می دونم صدتا ماجرا داره برام تعریف کنه. رفتن ترکیه اومدن یه ماه پیش. تعریف هاش رو که می کنه. دردهاش رو می گه. من با عقل خودم مشورت می دم، می خندیم یهو می پرسه "تو چه می کنی؟"، با نسیم حرف می زنم داره دکترا می خونه و اردیبهشت دخترش به دنیا اومده داره تعریف می کنه کلاسایی که تدریس داره رو چجوری دو در می کنه، از شب بیداری هاش می گه. از عکس آتلیه اش. دوقلوهای خواهرش. بعد ته مکالمه یهو می پرسه "توچه می کنی؟" متنفرم از این سوال. جوابش می شه ریدم. اما خب من اینجور لعاتی را به کار نمی برم. متنفرم از این سوال. بابا تو حرف داری، حرفتو زدی، منم شنیدم، چیکار من داری. خلاصه. داشتم نجمه را می گفتم. به من گفت تو چه می کنی. گفتم هیچی. گفت می دونی ... بابات خوب حرفی زده بود (حالا این اصلا حرف بابای من نیست. اما چون در طی یک داستان اینو از من شنیده تو ذهنش مونده حرف بابام بود.) پیشونی منو کجا می شونی. از این جور نتیجه گیری ها هم متنفرم. یعنی فلانی شانست بد بوده و تقصیر کسی نیست. اما من خودمو مقصر می دونم. بابت خیلی چیزا خودمو می بخشم و خودمو دلداری می دم اما برای یکسری چیزا نه. قدرت داشتم و استفاده نکردم. قدرت داشتم و استفاده کردم و اشتباه کردم. بدشانسی من این بود بد زمانی اشتباه کردم. همین. 

nobody
۰۹ تیر ۰۰ ، ۲۰:۱۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر