
Greta gerwig! این فیلم را بخاطر او دانلود کردم که ببینم. حالا برویم سر فیلم:
آدم ها:
Greta gerwig. خب مشخص است که در این برهه زمانی بازیگر و کارگردان مورد علاقه من است. چند شب میشد که در بی خوابی ها و وقت تلف کنی هایم در یوتیوب ویدیوهایش را می دیدم و برآن شدم این فیلم را با همه پایین بودن نمره اش ببینم. چه چیز گرتا را دوست دارم؟ اولین بار با گرتا در فیلم maggie's plans اشنا شدم. آن فیلم شخصیت مگی خود من بود و خب اینکه هیکل گرتا برای من یادآور خودم است و این دلیل دوم دوست داشتنم. البته اگر من را ببینید این ارتباط را اصلا درک نمی کنید. قد 1.75 اش هیچ ربطی به من ندارد یا سایر نکات که قابل گفتن نیست اما حس بدن اش برای من حس بدن خودم است. بعد از مگی فیلم لیدی برد را دیدم که فهمیدم این زن همان من است. آنجا کارگردان بود اما می توانستم گرتا را حس کنم. بعد frances ha، 20th century women, mistress america, little women و حالا آمدم سراغ گرینبرگ. می توانم بگویم همه چیز گرتا برایم دوست داشتنی است. خنده اش. فکر کردنش. غمش. در زندگی واقعی هم جالب است برایم. کمی خل. کمی ساده. اما باهوش و البته در حال تفکر زمان حرف زدن (بعضی ها فاصله میان حرف زدن و فکر کردنشان کم است، synchronize شده اند، اما گرتا این نیست). انتخاب شوهرش هم حتی برایم هیجان انگیز است. چرا می گویم شوهر؟ چون در یکی از مصاحبه هایش وقتی مجری در مورد noah سوال می کند و می گوید نمی دونم کدام را باید بگیم؟ پارتنر، معشوق، عاشق، شوهر، پدر. گرتا توضیح می دهد که پارتنر که برای یک رابطه تازه است و ما خیلی وقت باهم هستیم. عشق و عاشقی هم شکلک در می آورد که یعنی لوس است و در نهایت می گوید من می گویم شوهر. و نوآه تعجب می کند و می گوید تا به حال نشنیده بودم ازت. نوآه خیلی برایم classy است. برای من مردهای جذاب چند دسته اند. یک دسته مثل همین نوآه هستند. کلاسی. یک عده برایم جذاب به معنای جنسی اش هستند مثل همان برد پیت (برایتان یک خاطره تعریف کنم... من در دبیرستان و اوایل لیسانس خوره فیلم بودم. خیلی خیلی فیلم می دیدم. اما به طور کلی چون آدم حفظ کردن اسم ها نیستم برد پیت را به اسم نمی شناختم. طبیعتا شنیده بودم برد پیت خفن است اما هیچ وقت سرچ نکرده بودم که برد پیت چه شکلی است و از آن طرف اسم بازیگرهای فیلم ها را هم نگاه نمی کردم. یادم است فقط یکبار به دوستم مصر شدم فیلم babel را ببیند. سی دی برایش بردم و گفتم فیلم خیلی خوبی بوده و مرده که ته ریش داره تو فیلم زنش را می زنند را هم خیلی دوست دارم. رفت خودش دید و بعد آمد گفت: فلانی. تو منظورت برد پیته؟ و من تازه فهمیدم برد پیت همان است که توی فیلم ها دوستش داشتم.) خلاصه که بردپیت و آل پاچینو برای من در این دسته اند. و گروه سوم: گروه سوم را در قسمت بازیگر دوم این فیلم توضیح می دهم. داشتم از گرتا می گفتم. اینکه در یکی از مصاحبه هایش ازش پرسیدنت به عنوان کارگردان به نظرت در آوردن چه حسی از همه احساسات سخت تره. گفت: ambivalence. نمی دونم ترجمه درستش چی می شود اما من می گویم سردرگمی. و فکر می کنم واقعا این دغدغه گرتا هست. راستی یک چیز دیگر در مورد گرتا این است که یک رقص عجیب غریب دارد که آن هم به من هم ذات پنداری می دهد.
برگردیم به فیلم. شخصیت فلورنس در این فیلم اول دارد خوب توضیح داده می شود اما تا سر و کله راجر پیدا می شود گرتا کنار می رود. می دانم که شخصیت اصلی راجر است و طبق تعاریف فلورانس شخصیت مکمل است و کنش واکنش های فلورنس باید شخصیت راجر را برای ما تعریف کند اما... مثلا ناگهان می رویم سر صحنه هایکینگ فلورنس و جینا یا وقت سقط جنین یهو رها می شود. اگر فیلم ایرانی بود می گفتم ممیزی خورده جایی. اما حالا پرش نامناسبی دارد به نظر من و خیلی رو دارد جاهایی که لازم است می گوید آره فلورنس اینجوری فکر می کند. به تعبیر خودم از شخصیت فلورنس سواستفاده شده است. درست که باید او در خدمت تعریف راجر باشد اما اینجوری هم خیلی یک طرفه است.
Ben Stiller. بن در گروه سوم مردهای جذاب من قرار می گیرد. بن را از there is something about merry شناختم و خوشم آمد. به نظرم فیلم خیلی ساده و روانی است که می شود برای تفریح و خنده دید و به نظرم حس ابتذال و هجو هم نداشت (با اینکه داستان بسیار مشخص و تکراری است) و به شدت پیشنهادش می کنم (خصوصا گریم و طراحی لباس اینهاش خیلی خوب بوده). از همان جا یا بخاطر نگاهش که انگار تهش یک لبخند هست دوستش می دارم. می رود در دسته مردهای لطیف. ساده و بامزه مثلا. بعدها مثلا توی فیلم when we are young هم همین احساس را داشتم. و حالا هم همین بود.
راجر و این قصه را می توانم با نمونه ایرانی اش برادرم خسرو مقایسه کنم. با این تفاوت که خب مثلا در برادرم خسرو به خسرو خیلی حق می دهی. انگار که او که مشکلات روانی دارد سالمتر از برادرش و دیگران است. کمی اغراق شده. نمی گویم این طور نیست. یک کتاب کمیک خیلی جالب خواندم خیلی وقت پیش ها در مورد سرگذشت ریاضی دانان و منطق دان ها بود که یکی از آنها سر از تیمارستان در آورده بود و ما می دانستیم از عاقلین عاقل تر است. در برادرم خسرو شعاری بود به نظر من. اینجا این موضوع را بهتر در آورده بود. عصبانیت هایش سر رعایت نکردن قوانین و بی توجهی به نیاز مشتری و تلاشش برای بیان مسالمت آمیز انتقاد برای من یادآور یکی از بهترین دوست هایم است. در این فیلم می بینم حق با راجر است اما شاید دست و پا گیر هستند. پس جایی شاید در دنیای ما نمی توانند داشته باشند (البته آخر انتقادش به گوشی می رسد). بازیش در زمان مصرف کوک آییین (گمانم) مثل همان بازیش در when we were young بود. در کل به نظرم خوب درآورده بود نقشش را.
Noah Baumbach: در قسمت گرتا کمی توضیحش را دادم. بزرگترین امتیازی که دارد این است که می تواند اولین نفری باشد که نوشته های گرتا را می خواند و البته باهم گاهی بنویسند. اما جدای از آن در فیلم marriage story داستان خودش را گفته و به دل من نشست. این حس که رد فیلم های قبلی در فیلم جدید هست. مثلا اینجا در همین فیلم می بینیم بچه های بیست ساله دورهمی گرفته اند و این می شود وصله ناجو (یک بخش که خیلی هم شاخص نیست در کل فیلم به نظرم) می شود دغدغه فیلم بعدی اش while we 're young. اگر چنین حل مسئله ای در پیش گرفته برایم جذاب خواهد بود.
فیلم:
فیلم تلاش یک بازنده است برای اینکه به زمان حال برگردد. راجر یک جایی توی فیلم می گوید "روانپزشکم بهم می گوید تو با زندگی کردن در زمان حال مشکل داری. بخاطر همین در گذشته سیر می کنم." در کجای زمان گم شده است؟ چیزی حدود 15 سال پیش. وقتی از لس آنجلس رفت. وقتی بند مشترکشان که به قول دوستش می توانست آینده خوبی برای همه اعضای بند به همراه داشته باشد رها می کند و می رود. وقتی بث را رها می کند و می رود. می رود کجا؟ نیویورک. جایی که زندگی سریعتر از لس آنجلس در جریان است و وقتی به دوستانش می گوید "من کار خاصی نمی کنم" یا "کمی نجاری" بیشتر به دروغ می نماید تا یک جواب واقعی. حالا برگشته است تا این همه فاصله را پر کند. چگونه؟ با حضور فلورنس. به فلورنس تمایل پیدا می کند، تمایلی که سعی بر سرکوب آن دارد. فلورنس به اندازه تمام نبودن راجر از او کوچکتر است. انگار که مثل یک ماشین زمان راجر به 15 سال پیش برگشته باشد.
فلورنس می خواهد با راجر ارتباط برقرار کند. همانطور که می خواهد با دخترخواهرش ارتباط بگیرد و مثل راجر که او را پس می زند همان طور هم حس می کند دختر خواهرش با او نمی تواند ارتباط بگیرد. چیزی که برای فلورنس مهم نیست. او هدیه اش را می خرد. او می خواهد کارهایی که ناخواسته به دوش راجر افتاده را به دوش گیرد. و به نظرم جالب آنجاست که بجای آنکه در نهایت به دختر خواهرش هدیه ای که برایش خریده را بدهد، تصمیم می گیرد نقاشی اش را قاب کند و به اتاقش بزند. بجای آنکه کارها را انجام بدهد، در کنار راجر قرار بگیرد. همین. کنار دیگری بودن... یک چیزی مثل آنجه که در آلبوم "سکوت سرشار از ناگفته هاست" می شنویم:
سنگین سنگین بر دوش می کشیم بار دیگران را
به جای همراهی کردنشان
عشق ما نیازمند رهاییست، نه تصاحب
در راه خویش ایثار باید، نه انجام وظیفه!
به نظرم انتخاب نیویورک و لس آنجلس انتخاب خوبی بوده است، هرچند می دانیم که خود کارگردان در این دو شهر بوده، اما در داستان خوب درآمده. استخر، رانندگی، دوستان. چیزهایی که انگار توی نیویورک نیازی به آنها نبوده.
یک چیز دوست داشتنی دیگر به نظرم این است که راجر مشکل عدم توانایی در زمان حال را می خواهد با گریزی به آینده حل کند. توی مهمانی نوجوان ها، علف می کشد، می خواهد با آنها فرار کند و برود جایی جدید. جایی جز لس آنجلس: استرالیا. اما یک لحظه، یک لحظه یادش می آید در زمان حال چیزهای بیشتری هست: فلورنس.
یکی دیگر از دوست داشتنی های من این ژانر کمدی- دراماست. چند سالی می شود این ژانر را دوست دارم. ژانری که به نظرم سخت بشود فیلم خوب ازش درآورد. چیزی که توی تدریس هم به آن رسیده ام. استاد جدی خوب بودن زیاد داریم. استاد شوخ برای گذران وقت. اما استاد شوخی که خوب باشد به نظرم کم است.
و اما مهمترین حرف داستان: hurt people hurt people.
ضعف: تا یک جایی فلورنس را داریم پا به پای راجر کشف می کنیم اما از یک جایی به بعد فقط راجر مسئله ما می شود.